8 خرداد

ساخت وبلاگ
.بهش گفتم دلم میخواد باشن.گفت من دلم نمی خواد.گفتم چرا؟گفت بارها دیدی. اونجوری که اونا برای تو مهم هستن، ‌تو برای اونا مهم نیستی.اونقدر مهم نیستی که وقتی بهشون نیاز داشته باشی و بهشون بگی، سعی کنن که بیان. نه این بار من این کار رو نمی کنم. من "رو" نمی اندازم.بهش گفتم دلم میخواد توی شادی هامون تنها نباشیم.گفت ولی هستیم.بهش گفتم تو کینه ای نبودی.بهم گفت من واقعیت ها رو می بینم - چه بسا که تنهایی توی یک لحظه هایی لازم تره....گفتم تنها به دنیا می آییم. تنها از دنیا می ریم. حیف نیست تنها زندگی کنیم؟قشنگی زندگی به اشتراک گذاشتن لحظه های عجیب و خاصش، چه تلخ و چه شیرین نیست؟قشنگی زندگی به محکم در آغوش گرفتن همدیگه و صمیمیت توی بدترین روزا و بهترین روزها نیست؟دردهامون رو پنهان می کنیم مبادا موجب ترحمی مُتعفن بشیم؟ یا مبادا که دلی رو غم زده و خسته کنیم؟شادی هامون رو پنهان می کنیم مبادا موجب قیاس مع الفارغ و بر انگیختن حسرت بشیم؟ چه دنیای عجیبیه... یعنی باید در سر ِ سنگین ِ‌خودمون گُم و شکل ِ گره بشیم؟ پس می بایست توی سیاره های جدا به دنیا می اومدیم...گفت نه.ما -فقط- پنهان می کنیم چون «برای کسی واقعاً مهم نیست». و نباید که خاطر ِ زمان و ذهن شون رو بخراشونیم. به اندازه ی کافی پُر هستن.گفت من قدم می گذارم و وقتی جواب نمی بینم، به عقب بر می گردم. و توی جهان خودم اون قدم های لازم رو گذاشته ام... ما بیشتر حُکم ِ سرگرمی ثانویه هستیم تا رفیق اولیه. یا منبعی که جواب سوال هاشون رو داشته باشه. وگرنه...همه اشک شدم و گفتم تو اُمید به رفاقت که هیچ، تو اُمید به آدم ها هم دیگه نداری... تو خیلی تلخ تماشا می کنی روابط رو.گفت من همیشه همون چیزی که هست رو می بینم.گفتم فراتر از چیزی که هست رو چرا نه؟گفت چو 8 خرداد...
ما را در سایت 8 خرداد دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dgoddesseo8 بازدید : 5 تاريخ : چهارشنبه 26 ارديبهشت 1403 ساعت: 23:12

نصف بیشتر کلمه هام رو قورت می دم و می ریزم توی ثبت موقت.به جاش یک دایره ی بزرگ نامرئی توی فضا رسم می کنم. با هیجان چند ثانیه نگاهش می کنم، و به پاورچینی قدم های بهار، خیلی آروم و بی سر و صدا واردش می شم.از این جا جهان جدید من آغاز می شه. جهانی که توش برای بار صد و هشتم، قانون های زندگی مو زیر و رو می کنم و چه گونگی بودنم رو ارزیابی.توی این دایره ی نامرئی، خودِ پُخته تری خواهم ساخت که توجه بیشتری به ارزش وجودیش داشته باشه. کسی که آگاهانه برای روشن تر شدن لحظه هاش و خوشحالی واقعی قلبش تلاش کنه.جایی که باید بنشینم روی یک سَکوی نُقره ای از جنس ِ‌ماه، و انرژی روحم رو بگذارم روی آیینه ای از جنس برکه ای شفاف و تماشاش کنم. به این فکر کنم که قراره چه جوری خرجش کنم؟ روی چه چیزهایی و چه کس هایی و به چه اندازه و عُمقی؟زمانی نه چندان هنگُفت رو روی این سوال های بنیادیم خرج کنم: که چه گونه ارزش زمان و احساسم رو باید دوباره برای خودم از نو «معنا» کنم؟من چی هستم، برای چی هستم. هدفم از بودن که فکر می کردم که یافته ام آیا درست بود؟ یا جایی برای تغییر مسیر دارم؟آیا می تونم جای یک سری چیزها رو توی قلبم عوض کنم؟ آیا لازمه که عرضه ی خودم رو به خلایق کمتر، و برای فراخی و روشنایی قلبِ فشرده ام بیشتر تلاش کنم؟هوا تاریک بود. دلم سخت درد می کرد. روحم کمی مچاله بود. اما با تمام این وجود، لبخندی روی لبمه و سکوت، توی چشم هام.بارونی که نه - اما مه آلود. شده صورتم مثل کوه، اگرچه قلبم هنوز قیراَندود. چشم هام به خیلی دورتر نگاه می کنه و به خیلی بالاتر. چون دلم فصلی تازه می خواد. فصلی که روزهای باتلاقی اش به مراتب کمتر از قبل باشه. یعنی می شه که رفتن ِ من از این خونه ی پر غُصه و قصه، پایانِ بخشی از دردهای غیر ق 8 خرداد...
ما را در سایت 8 خرداد دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dgoddesseo8 بازدید : 4 تاريخ : چهارشنبه 26 ارديبهشت 1403 ساعت: 23:12

"My solitude doesn't depend on the presence or absence of people; on the contrary, I hate who steals my solitude without, in exchange, offering me true company".

~Friedrich Nietzsche

+ نوشته شده در  دوشنبه ۲۴ اردیبهشت ۱۴۰۳ساعت 11:57  توسط Ela  | 

8 خرداد...
ما را در سایت 8 خرداد دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dgoddesseo8 بازدید : 1 تاريخ : چهارشنبه 26 ارديبهشت 1403 ساعت: 23:12

حتی خدا هم یک روز صبرش تموم می شه و درِ جهانش رو به روی بعضی آدم ها می بنده و تصمیم می گیره که خدا نباشه.آدمی باشه که به پَستی نابخشودن هبوط کنه. . . چون گاهی،درد ِ کینه توزی، کمتر از درد ِ همه را فهمیدن و همه را بخشیدنه.چون درد انسان بودن و بی رحم بودن، کمتر از خدا بودن و پر از مِهر خالص بودنه.برای همینه که ما میلاردها انسان داریم، اما فقط یک خدا داریم. که او هم از دیده ها پنهانه.چون ظرفیت دیدنش رو نداریم.چون با این قلب های پوشالی و تقلبی مون،نمی تونیم اَبعاد مهرش رو درک کنیم.از محدوده ی اِدراک ما خارجه.ما آدم هانمی دونم چه جور گرگ هایی هستیمکه حتی قطره هم نیستیم در قیاسِ با اقیانوس.ما سَم هستیم.یک جور سم ِ خطرناک.که فکر می کنه هوشمنده و فکوراما تمام چیزی که هست از جهل ِ جنینی میاد و تلاش فُکاهی اش برای وجود.ما آدم هانمی دونم با اینهمه محدودیت وجودی و شعوری مونبرای چی خلق شدیمکه به چه دردهایی بیش از این دامن بزنیمقبل از اینکه دردهای قبلی رو برچیده باشیمما آدم هاهمه دردمون «من» هست،به جای اینکه «ما» بودن رو درک کنیم،«ما» بودن رو معنای بودن کنیم،و بفهمیم که هیچ چیز مربوط به «من» نیست.مدام در خودمون درحال دست و پا زدنیم،برای متورم کردم و مستقل کردن این «من»غاقل از اینکه تمام فلسفه ی این جهانبر پایه ی فهمیدن همین جمله است:که منِ خالی و مطلق، همه سم هست و ما همه روشنایی.که راه ها وقتی به من ختم بشه مسموم می شه و وقتی به ما، به نجات می رسه.اما ما آدم هاشاید هم همگینُقطه کور ِ خدا بودیم.درست همونجا که احساس کرد همه چیز زیادی فوق العاده و بی نقصه.و خواست که برای ادویه دار کردن این تنهایی بی نقص و اَبدی و مطلق، کمی شیطنت کرده باشه.جهانی زیبا خلق کرد ومیلیاردها شیطون کوچولو رو ریخت تو 8 خرداد...
ما را در سایت 8 خرداد دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dgoddesseo8 بازدید : 9 تاريخ : دوشنبه 17 ارديبهشت 1403 ساعت: 17:32

یک کمی باورم نمی شهانگار به پایان قصه رسیدم امروز. یه پایان خوشی که می تونه خیلی ترسناک باشه.انگار یک میخ بزرگ کوبیدم روی زمین این شهر. که نصف بیشترٍ لباسم، زیر این میخه گیر کرده.یک کمی می تونه جالب باشه این ته نشینی. از این نظر که انگار قراره واقعاً روش زیستن و لولیدن توی این نقطه از جهان رو با همه وجودم بیاموزم.بی شکایت. با رضایت. توی فضاهای مربعی روشن. با زمین قهوه ای روشن. با یه پیانوی خیلی قدیمی که بهم داره بخشیده می شه. بی هیچ دلیل خاصی....ترکیبِ خوشحالی و ترس باهم، حس عجیبیه. پنهان کردنش از تمام عالم اما عجیب تر.شاید هم تسلیم سی و چهار سالگی غریب الوقوع دارم می شم که به ته نشینی راضی؟نه ته نشین نمی شم و گیر نمی افتم تا وقتی که یک موجود کوچیک از تنه های وجود من جوونه نزده باشه.اِشکالی داره که نمی خوام مثل بقیه ی زن ها باشم؟اشکالی داره که نمی خوام مسئول باشم و تا ابد نگران؟لا اقل نه الان؟ که هنوز نیاز دارم به سمت بالا حرکت کنم و نمی تونم توی خودم تبدیل به چندتا بشم وقتی که خودم رو حتی یک عدد واحد و کامل هم نمی دونم؟اشکالی داره که با همه ی عشقم به عشق ورزیدن، نمی خوام کسی رو به «وجود» بیارم چون می دونم که نمی تونم دیگه به معنی دقیق کلمه رها باشم؟چون نمی تونم شوخی بگیرم پرورش یک انسان رو، مثل خیلی های دیگه که با خودخواهی واضح شون کسی رو به جهان می آرن که صرفا از تنهایی و پوچی در بیان ولی...اشکالی داره که سراسر تضادم و هیجان؟‌که با زمان قُمار می کنم و ساعت بیولوژیکی بدنم رو ریسک می کنم و می رسم به نقطه ای که بی حس عذاب وجدان و ترس « به این قسمت از زندگی که همه فکر میکنن اگر نباشه یک جای کار می لنگه » یک نه بزرگ می گم.چون اگه الان، - که آماده نیستم - آره بگم - بزرگترین خیانت 8 خرداد...
ما را در سایت 8 خرداد دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dgoddesseo8 بازدید : 4 تاريخ : دوشنبه 17 ارديبهشت 1403 ساعت: 17:32

من اون آدمی ام، که دلم برای کسانی تنگ هست، که شاید خودشون هم ندونن.مثلاً توی نیم کره ی دیگری باشن. یا توی یک جهانی خارج از جهان من. یا حتی زیر خاک باشن. یا درزمانی باشن فرای زمانِ این روزهای من.نه من توی گذشته زندگی نمی کنم. من با غم و اندوه این جمله ها رو تایپ نمی کنم.من تمام لحظه های زندگی م رو - چه گذشته، چه حال، چه آینده - همه رو همزمان و موازی با هم زندگی می کنم.لذت و درد از یک جنسه، بدونِ درد لذت بی معنی می شه... و بی حضورِ غم، شادی هم از عُمقٍ طلایی اش کم.توی هر سالی که می آد، دقیقا یک سال قبلش و یک سال بعدش رو دارم همزمان حس می کنم.شاد می شم غمگین می شم بی تفاوت می شم.و در نهایت مثل یک تماشاگر حرفه ای زندگی، سبکبال و رها - با یه لبخند یواشکی - تمام وجودم رو تبدیل به یک حسگر بزرگ می کنم و سراپا از جنس ِ تماشا می شم.همین می شه که گاهیخیلیخسته می شمچند روح باشی توی یک بدن وچارچوب های زمان رو شکسته باشیوهمزمان مدام در جستجوی چیز تازه ای باشی... + نوشته شده در  شنبه ۱۵ اردیبهشت ۱۴۰۳ساعت 9:45  توسط Ela  |  8 خرداد...
ما را در سایت 8 خرداد دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dgoddesseo8 بازدید : 12 تاريخ : دوشنبه 17 ارديبهشت 1403 ساعت: 17:32

کاش این حرف ها فقط شعر بودکاش این اشک ها همه تو خالی بودکاش من بجنگم با مرگم.نه فقط بخاطر کسی. به خاطر همه کس.چون کسی نیست. هیچ وقت نبوده.Hug and Run- - -توی یه جای شلوغ و بی معنا،به خاطر هیچ و پوچبلور ِ قلب می اُفته زمین و تَرَک می خورهکسی حواسش نیستو رنج از حد می گذرههمه چیز باز الکی توی هم گره می خورهولی اونی که بیشتر از کسی آسیب می خوره تویی این بار.چون می خواستی توی اون حال گیج، بلور رو پیدا کنی و بدی به کسی که برات چسب بزنه.اما کسی چسب نزد، چون براش مهم نبود. پس بلور رو پرت کرد پشت سرش تا کامل بشکنه.تا درد یک سره بشه.و تو داری غرق می شی و نیمه شبه.کسی رو صدا می کنی. تا حرف بزنی. تا بلور شکسته رو وصله بزنی. هم برای تو هم برای کسی.اما صدات از یک فیلتر عجیب رد می شه و جور دیگه ای شنیده می شه.پس کسی نمی شنوه.شاید هم کسی نمی خواست که بشنوهکسی ترجیح می ده که نشنوهکسی غرورش رو ترجیح می ده به نجات ناکس.و تو همچنان به قهقرا می ری.کسی نمی بینه.چون چشماش رو بسته.چون تو به سکوت وادار شدی.همچنان داری پس می افتی.روزهاست که سرگیجه داری و توی هاله ای از درد به خودت می پیچی.اما کسی اهمیتی نمی دهداری توی باتلاق بیشتر فرو می ری.آدم های اطرافت می خندن.تو نگاهشون می کنی سعی می کنی بخندی اما صورتت تا نیمه توی گِل فرو رفتهآدم های اطرافت حرف می زنن. اما کم کم دیگه نمی شنوی.همه ی تنت از درد مچاله می شه. سنگینی. گیجیباتلاق تو رو بیشتر می کشه پایین.نفس هات به شماره افتاده. سرت گیچ میره. صدات دیگه از گلوت در نمیاد.دیگه فقط انگشت کوچیکه ات بیرون مونده.کسی دیگه که نمی شناسی اش با چکمه های سنگین و گلالودش میاد و بی هوا انگشتت رو لگد می کنه و رد می شه می رهو تو برای همیشه غرق می شی.- - -Musique pour D 8 خرداد...
ما را در سایت 8 خرداد دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dgoddesseo8 بازدید : 5 تاريخ : يکشنبه 9 ارديبهشت 1403 ساعت: 16:59