روز تزریق

ساخت وبلاگ

بیدار شدم. با عجله رفتم سمت آشپزخونه و روتین های هرروزه. چون مغزم می دونست که این روزها خیلی کار دارم و باید دقیقه ها رو غنیمت بشمرم. یکهو روی گوشیم تقویمم یاد آوری کرد که امروز، روز تزریقه. به پای راست. یه اَه ِ غلیظ گفتم. گفت چی شده؟ گفتم یادم نبود امروز تزریق دارم. دارو رو از یخچال گذاشتم بیرون. که بعد از صبحونه و قبل از رفتن به سمت کلاس استیو، انجامش بدم. با غُر و لُند نیم ساعت تایمر گذاشتم تا دارو گرم بشه.

صبحونه تموم شد و مراسم تزریق رو با سرعت تر از همیشه اجرا کردم. این بار حتی آهنگ آرامش بخش پخش نکردم. چون عجله داشتم. دامنِ قشنگ سورمه ای مو هم نپوشیدم که حس کنم با احترام قراره به خودم تزریق کنم. فقط چهارپایه ی کوچیک رو گذاشتم جلوی میز ِ چای خوری. حتی برای پیدا کردن بهترین نقطه ی تزریق، آيینه هم نیاوردم. فقط سینی فلزی و دارو و دوتا پنبه ی آغشته به الکل و چسب زخم.

نشستم روی چهارپایه ی سیاه کوچولوم. رون پای راستم رو با دست چپم محکم گرفتم. می دونستم که هرچی بیشتر فشار بدم، درد بعدش کمتره. حتی نفس عمیق نکشیدم. نه که نخوام. یادم رفت. تا صدای تق رو شنیدم و رنگ سبز رو دیدم. مثل همیشه از دور پرسید: درد گرفت؟ این بار گفتم نه. و سریع همه چیز رو جمع کردم که به کلاسم برسم. رفتم و اومدم و ده ها کار ریز و درشت رو به پایان رسوندم و وقتی شب شد و نشستم جلوی تلوزیون که به روتین نقاشیم برسم، دیدم پاهام از داغی می سوزه دوباره. خیلی وقت بود اینجوری نشده بود. بهش گفتم نمی دونم چرا اینقدر داغم. دست زد به صورتم. یهو گفت وای، امروز دارو زده بودی. حتما تب داری. خندم گرفت. اولین باری بود که پس از تزریق دارو، مابقی روز رو اصلا بهش فکر نکردم. یعنی «حسش نکردم که بخوام فکر بهش کنم»

اولین باری بود که حتی از نظر فیزیکی حس کردم که قوی تر از همیشه شده ام. که فقط یک نیمچه تبِ نیمه جون باعث شد که «یادم بیفته» که امروز روز تزریقم بود.

تزریق ماهانه. اتفاقی که یک زمانی خواب شب رو ازم گرفته بود. حالا تبدیل شده به یک کار معمولی پیش پا افتاده. مثل شستن یه مشت رخت. که فقط باید انجامش بدی و تموم شه بره. هیچ حسی بهش نداری. نه مثبت نه منفی.

کی فکرشو می کرد یک روز به این نقطه برسم. به این حس فوق العاده ی بی تفاوتی نسبت به یکی از ناخوشایند ترین اتفاق های مکرر زندگیم. نسبت به یه مفهوم. یه مریضی احمقانه.

کل زندگی اما همینه...

همه چیز عادی می شه...

چه بهتر که از همون اول این قضیه یادم باشه

+ نوشته شده در  جمعه ۱۰ فروردین ۱۴۰۳ساعت 22:46  توسط Ela  | 

8 خرداد...
ما را در سایت 8 خرداد دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dgoddesseo8 بازدید : 7 تاريخ : يکشنبه 26 فروردين 1403 ساعت: 17:59