خوشحالی رو باید چه طوری نوشت؟

ساخت وبلاگ

دوست ِ آدم قلم باشه بهتره.

تکون نمی خوره. فقط تموم می شه. بعد جاش قلم بعدی سبز می شه. ماهیت وجودیش پایداره. هست تا هستی. پُر صَلابت و استوار. با بالا پایین شدن های تو، بالا پایین نمی شه. ازت انتظار نداره. ازش انتظار نداری. رفیق ساکت و صمیمی. رفیق بی روح. کسی که اما روح تو رو آیینه می شه. یه آیینه ی مشکی یا آبی به طرح خط خطی های فارسی. و برای نَفیِ تنهایی هات، گویی که همین کافیه. حتی بس. فوق العاده اندازه. اصلاً درستش همینه. که بشه حشو بگی، بی اینکه کسی جلوت رو بگیره.

اینقدر بلد نیستم یک احساس خوب رو توصیف کنم، اینقدر کم پیش میاد همچین حالی، که به جای رسیدن به اصل مطلب دارم شعر می گم. بیراه می گم... چون جرات نمی کنم خودِ اون اتفاق قشنگی که یک عمر منتظرش بودم رو شرح بدم...

که من، فوق الیسانس میوزیکولوژی، توی یکی از بهترین دانشگاه های جهان پذیرفته شدم... توی مک گیل...

با فاند! - :)

ولی خب کسی نبود که براش بتونم با تفصیل از احساسم بگم. یا اگه کسی باشه اونقدر براش مهم نیست که من یک لحظه متوقفش کنم بگم برات خبر دارم... خب که چی ...

یا بهتر بگم، شاید برای کسی مهم باشه اما، اینقدر این روزها زندگی اطرافیانم پیچیدست که روم نمی شه جلوشون شادی کنم، دلم نمی آد. انگار می دونم در جهانِ اطرافیانم دلیلی نداره که با اهمیت باشه این قضیه... وقتی پایِ چیزهای حیاتی تر دیگه ای وسطه.

خندم می گیره که هم غم هام رو باید پنهان کنم که به کسی آسیب نزنم، و هم حتی شادی هام... - اما - چه فرقی می کنه. مهم اینه که من الان خوشحالم. با یه جنس نامرئی و عجیبی. حتی اگر تنها

تنهای تنها

- - -

شاید هم به نوعی باید گفت کسی نیست که به اندازه ی خودم بفهمه معنی این جمله «برای من» چیه. لا اقل نه به اون عُمقی که لازمه... که قضیه فقط یک قبولی ساده نیست. که خیلی پیچیده تر،‌ که خیلی پر دُنباله تر از این حرف هاست. که یک جورهایی به نتیجه رسیدنِ حجم زیادی از تلاش های عجیب و غریب ِ سال های پیشم هست. «معنا» دار شدن این مسیری که خودم رو با هزار دردسر و سختی انداختم توش. مسیری که بابتش بهای سنگینی دادم... و هنوز و تا آخر عمر هم بابتش بها خواهم داد..

اما

رسیدن به همین لحظه همین نقطه برام مثل یک تیکِ بزرگ و سبزه توی مغزم.

که تلاش بی وقفه، بالاخره به نتیجه می شینه. که تو مهم نیست چه قدر کمی و کوچیکی و پرت و پلایی، وقتی تصمیم بگیری بیشتر باشی، بیشتر می شی. و هرچه قدر هم وسط راه زمین بخوری،‌ مهم نیست. نه تا وقتی که از ادامه دادن دست نکشی و نا امید نشی...

و خنده دار اینه که من لبه ی پرتگاه نا امیدی قدم برمی داشتم. اگه بهم نمی گفت اقدام کن، اگه با اون همه اطمینان نمی گفت من مطمئنم که تو پذیرفته می شی، من الان این لحظه ی سبز و این تیکِ سر بالا رو تجربه نمی کردم...

و اما همیشه ته کورسوی مغز جوجه ایم، در نهایت می رسم به این جمله..

در اوج نا امیدی، حرکت کن.

ثبت موقت: ۱۶ اسفند ۱۴۰۲

بازنویسی و ثبت نهایی: ۲۴ اسفند ۱۴۰۲

۱۴ مارچ ۲۰۲۴

+ نوشته شده در  پنجشنبه ۲۴ اسفند ۱۴۰۲ساعت 17:1  توسط Ela  | 

8 خرداد...
ما را در سایت 8 خرداد دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dgoddesseo8 بازدید : 23 تاريخ : جمعه 10 فروردين 1403 ساعت: 15:33