کار سختی نبود به این نتیجه رسیدن

ساخت وبلاگ

ریشه ی همه ی دردها تنهایی هست. درد ِ تک تک ما... توی این اشتراک نهادینه که شکی نیست.

- اما فرقِ بزرگ ما آدم ها همینجاست - وسعت تنهایی مون. ابعادش. و عمق لعنتی اش.

.

کج فهمیده شدن / درست فهمیده نشدن / یا اصلاً فهمیده نشدن /

جوش و خروش شروع دوستی ها و بی انگیزگی پایان

کاش ستاره ی دنباله دار باشی، نه یادبودی از به فنا رفتگی یک آتش فشان

جای غلط دنبال محبت گشتن، زخم عمیق تری به جا می گذاره...

کی از ته دلش می پرسه : حالت چه طوره؟ بی اینکه چیزی برای خودش ازت بخواد؟

یا حد اقل، قبل از اینکه چیزی از تو بخواد؟

حتی صادقانه ترین احوال پرسی ها، از دلتنگی هست. لا اقل قشنگ ترینشون. دلتنگی هم باز بر می گرده به تنهایی خودمون.

حالش رو می پرسی چون می خوای ازش بدونی تا جهانت تازه بشه از موندگی وجود خودت.

برای خودت یک کس رو با اهمیت می کنی، تا اهمیتِ تنهاییت کمرنگ تر شه.

برای همین شاید خالصانه ترین کارِ داوطلبانه، اونی باشه که بی نام و نشانی از خودت،‌ کاری کنی.

یا برای کسی که می دونی قراره به زودی از جهان / از جهانت بره...

یا برای کسی که از جهانت رفته. چون خیلی وقته که حال دلت رو نمی پرسه... یا خیلی وقته که می دونی براش اهمیتی نداره.

براش اهمیتی نداری.

اهمیت

- - -

هرچند، کار داوطلبانه ی مداوم،‌ ساختن یک رابطه ی عمیق انسانی هم، خالی از لطف و زیبایی نیست.

اما اکتشافِ اینکه دلیل نوع وجودی ِ شهاب سنگ چی بوده، توی تمام لحظاتی که نفس می کشم هم کار من نیست.

حالت - واقعاً - چه طوره؟!

به قول اریک چند سال پیش توی دانشگاه: " جواب بلند رو می خوای یا جواب کوتاه رو؟ "

صد در صد جواب بلند رو.

و همین لحظه های واقعی برای من معنی زندگی هست.

که جواب بلند رو بشنوم.

اما مگه قراره همه مثل من باشن؟

اهمیت توی مغز من چی معنا می شه جهانی فاصله داره با مغز بقیه

کدوم درسته کدوم غلطه - هیچ کدوم. اما از جنس من کجاست؟ سوال من اینجاست!

...

چه طوری می شه با این کنار اومد که هر کسی یک چیزی از روح و انرژی ات می خواد بکنه و بره دنبال کارش، یا باری از انرژی های قر و قاطی شو خالی کنه روی سرت بی اینکه یک لحظه اون وسط واقعاً خودِ تو رو ببینه؟ یا تو رو کامل بشنوه بی اینکه منتظر باشه که حرفت رو قطع کنه با نصیحت های متاثر از جهان بینی خودش؟ بیشترِ آدمها جز بازتاب و تکرارِ خودشون روی تو چی هستن؟

با چشم ِ جان چه کسی تو رو می بینه؟

چشم های جانِ چند درصد آدم های جهان توی خودشون غرق و گُم نشده و رو به بیرون هم می چرخه گاهی؟

چه طوری می شه اوقات خاصی که دچار حس پوچی و نامرئی بودن می شی، به صفر برسه و به هیچ کجات هم نباشه؟!

حتما می شه. باید بشه.

- - -

. . توجه عمیق . .

برای چند نفر انجامش می دی؟

از چند نفر دریافتش می کنی؟

چند درصد اوقات «حواست» واقعا هست و طوطی نیستی؟

چند درصد آدم های جهان واقعا سیراب هستن؟

- - -

معرفت به اون معنای گسترده و پایدار وجود نداره چون چشمِ جان بسته است. یا اگر باز باشه به سمت بیرون کَم می چرخه.

خیلی سریع و گذرا.

و بعد برمیگرده سر جاش. به سمت نگرانی های شخصی و دنیای کوچیک و بی اهمیت خودش.

چند درصد آدم ها، واقعاً کل هستی و آدم های درونش رو مثل یک شبکه ی عظیم و متصل به هم می بینن به جای اینکه خط چین هایی منتهی به شخص خودشون ببینن؟

امید من برای سیراب شدن از بین رفته...

برای همین باید دنبال راه دیگه ای باشم...

که گوشه های زخمی روح کوچک و تشنه و غمگینم رو ترمیم کنم.

زخم های کهنه

زخم های جدید

زخم های داغ

- - -

پی نوشت:

کار سختی نبود به این نتیجه رسیدن...

این هم جواب بلند

برای هیچ کس.

و یک پوزخند زرشکی.

و مرخصی من از جهان آدم های گیج و گنگ و خواب، انگار که داره از همین روزها شروع می شه...

نا

تمام.

Homesick

+ نوشته شده در  یکشنبه ۲۱ آبان ۱۴۰۲ساعت 18:51  توسط Ela  | 

8 خرداد...
ما را در سایت 8 خرداد دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dgoddesseo8 بازدید : 35 تاريخ : يکشنبه 12 آذر 1402 ساعت: 4:32