پوست اندازی

ساخت وبلاگ

۱۰:۴۵ صبح ۲۶ فوریه ۲۰۲۴

هفته هاست که از تمام روتین های آرامش بخشم دور افتادم. پیاده روی های پس از بیداری، ورزش های هدفمند پس از پیاده روی، نوازندگی با عشق و تمرکزهایی که گاهی پاره می شد، نویسندگی به وقت آشفتگی، نقاشی های شبانه، جشن گرفتن سکوت وقتی که یخچال چند دقیقه ای ساکت می شه...و تمام خورده ریزه کاری هایی که در ظاهر به هیچ کجا نمی رسن وهیچ ارزشی ندارن و ولی در باطن، برای وجود من با معنا هستن.

با وجود دور افتادگی از تمام روتین هام، خوشحالم. چون این سفر بلند و پیچیده به وطنم مثل یک شستشوی مغزی عمل کرد برام. مثل یک پالایش روحی. از پوست های چرک و کهنه دوباره جدا شدم و مثل یک منِ تازه و شسته شده به دنیا آمدم... این سفر خیلی از ارزش هام رو شفاف تر به چشمانم نشون داد. فهمیدم که خیلی بیشتر از حد تصورم تغییر کرده ام و مهاجرت یکی از بهترین اتفاق هایی بوده که توی زندگیم برام افتاده. با تمام دردهاش، با تمام مرگ های پیاپی که توی تنهایی هام تجربه کردم، به بیداری های بزرگم برام ارزیده.

اینقدر ثقیل و پر جزییات هست حسم نسبت به این سفر که حتی نمی دونم از کدوم بُعدش باید بنویسم… و مثل همیشه شاید باید آش طور ادامه بدم.

اینقدر رها شده ام از تعلقات مادی که برام غیر قابل باوره. چه شیرینه این سبکی و چه سنگینه اگر بخوام جز این باشم.

و حتی فراتر.

با تمام عشقی که به عزیزانم دارم، حتی از تعلقات قلبی ام هم دارم جدا می شم. می بینم که وصل بودن به آدم ها برای من دیگه به معنای کنارشون زیستن نیست. در هواشون نفس کشیدن نیست. از این مرحله هم گذر کرده ام. چیزی که نبودش در سالهای اول مهاجرت به شدت آزارم می داد. دوری فیزیکی. دوری اتفاقی. دوری از جزییات بزرگ شدنِ بچه های خواهر هام و …

ولی حالا، بعد از چهار سال و نیم فاصله، و بعد از سالهای سال تحمل دردهای مختلف جسمی و روحی، می بینم که این دوری اونقدر هم زشت و تاریک نیست. بلکه باعث شده خودم رو بهتر کشف کنم و ببینم و بسازم. منی که می شه با این محبت سرشاری که برای عزیزانم توی قلبم هست با تلخ حس کردنِ این دوری، بزرگترین غمِ عالم بشم.

اما نه.

دیگه این نوع غم انتخابِ من نیست.

چون این جهانی که ما توش زندگی می کنیم فقط سطحی مشوش از حقیقته. انگار که دارم با بند بند وجودم این معنای انتزاعی رو لمس می کنم. طوری که برای من دیگه انتزاعی نیست.

هسته ی ما و هیبت ما، این ظاهر بیرونی خودمون و زندگی مون توی این جهان نیست.

هرچه که در اطراف ما دیده می شه یک قالب فرضیه. جهان اصلی این نیست... اصل چیز دیگریست. ظاهر بیرونی زندگی مون انگار که فقط تصویر لرزانی از حقیقت هست. چیزی که شبیه به این توصیف رو توی کتابی به اسم دنیای صوفی خونده بودم ولی چیز با معنایی از این توصیف درک نمی کردم...

اما حالا...

آدم دیگه ای شدم.

قالب هام داره پاره می شه.

ساختارهای جهان اطرافم به نازکی کاغذ شده برام.

بهشون وصل نیستم.

ترس از شکنندگی شون ندارم. لا اقل نه به قوت میلیون ها سال قبل تر از خودم. ...

روح ها رو می بینم.

انرژی ها رو دریافت می کنم.

توی جاهای شلوغ حالم بد می شه. چون اطلاعات دریافتی ام از هسته ی آدمها، بیشتر از ظرفی هست که - این روزها - دارم. من دیگه مال ِ شهرهای شلوغ نیستم. شاید هم هیچ وقت نبودم. [...] از هر جای شلوغ و پر حاشیه ای باید رفت.

به دور تر. به خلوت تر. به پاکیزه تر.

باید رفت به جایی که صدای ماشین ها آخرین صداست.

و صدای درخت ها و پرنده ها هم اگر نشد،

لا اقل صدای سکوتِ ابرها اولین صدا باشه.

.

سخته برای آدم ها شکستن تعاریف شون از روش زندگی. از زندگی خوشبختانه. از لحظه های پر از شادی و برکت و سعادت.

سخته برای آدم ها در اومدن از چارچوب هایی که خیلی اوقات خودشون به خودشون تحمیل کردن. که حواسشون نیست. که زندان بان اصلی خودشونن.

زندگی این نباید باشه. زندگی این نیست. زندگی سرب نیست. زندگی خمیره. ما خمیر تر.

و هر کسی به اندازه ی دیوانگی های من ریسک پذیر نیست که بتونه بشکنه میلیون ها بار، و از نو بسازه و شیفته ی این درد باشه…

.

طوری به مرگ نزدیکم که صورتش رو به وضوح می بینم. صدای نفس های خوش آهنگش رو می شنوم. و جالبی احساسم این هست که دنبال یکی شدن باهاش نیستم. او هم نیست. فقط مثل دوتا رفیق دیرینه، آگاه از حضور هم،‌ در سکوتی ژرف و پُر معنا، شونه به شونه ی هم،‌ کنار هم راه می ریم… ذهن هم رو می خونیم. می دونم که زمانِ هم رنگ شدنِ مون نرسیده. چون دیگه فهمیده ام که بدون اینکه به اون غایت رویایی خودم برسم، دارم نقشم رو در این جهان ایفا می کنم. هرچه قدر قطره ای. اما قطره ای که مثل اسید سنگ رو سوراخ میکنه. قطره ای که متمرکز عمل می کنه. و بابتِ این دریافت خوشحالم. از قطره بودنم دیگه راضی ام و برای حفظ انرژی روحیم، تصمیم دارم که بیشتر بکوشم. که جایی خرجش کنم که ارزشش رو داشته باشه. چون کمه. چون کمم. خیلی زیاد کم.

دیدم این پر خبری و شلوغی و رنگِ این شهر، اینقدر خالیه برام که اون سکوت و بی خبری و بی رنگی اون شهر، برام قابل پذیرش تر شده…

و حالا با تمام وجودم تشنه اش هستم. تشنه ی بی خبری و گمگشتگی عظیم. تشنه ی کُنجِ عزلتم. تشنه ی یک فضای مربعی ساکت و روشن.

از هیاهو و بی شماری ها خسته ام. بی نهایت خسته…. . . . .

.

کم اما با کیفیت

کم اما حقیقی

اینها داره می شه از قانون های اصلی زندگی من.

خیلی خیلی کم… اما خیلی خیلی خوب.

خیلی خیلی با معنا.

و این به معنای سخت گرفتن نیست

بلکه به معنای هوشیار بودن در تک تک لحظه ها و، تک تک انتخاب هاست

حتی لازم نیست با میلیون ها خوب زیست

یک خوبِ پایدار کافیست…

/

پایان ۱۷:۰۹ بعد از ظهر تاریک - با برف های نشسته روی درخت های کوچه ی دلاور. من نشسته پشت همون میز نوجوانیم، لا به لای جعبه های دسته بندی شده - با یک لبخند رضایت. با منِ دوباره پوست انداخته - منی که قبل و بعد از سفرم اگرچه بینش فقط ۴ هفته فاصله است، ولی انگار ۴ دهه تغییر هست…

تمام.

+ نوشته شده در  دوشنبه ۷ اسفند ۱۴۰۲ساعت 8:41  توسط Ela  | 

8 خرداد...
ما را در سایت 8 خرداد دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dgoddesseo8 بازدید : 24 تاريخ : جمعه 10 فروردين 1403 ساعت: 15:33