نوازش ( موقت ) - بی سانسور

ساخت وبلاگ

فقط ۲۶ دقیقه وقت دارم که بنویسم.

نمی تونستم به خودشون ابراز کنم. چون می بایست از پیشینه ی پیچیده ی احساسم براشون بگم.

وقتی آدم توی دوره های طولانی دچار درد های مختلف هست، پوسته ی احساسش به نازکی حریر می شه.

هر محبت خالصی، حتی اندازه ی قطره، میشه ارزشش به اندازه ی اقیانوس. هر مهری و هر نوازشی، می شه مرهمی به جنس طلا.

.

درد روحی. درد جسمی. ترکیب این ها آدم رو از پا در میاره. دردهای ریز ریز بی اهمیت وقتی که پیوسته و مزمن می شه و بخشی از روزت رو می گیره، میشه یک بار خیلی سنگین.

وزنه ی یک کیلویی رو به راحتی می تونی یک دقیقه یا حتی ده دقیقه نگه داری. ولی اگه قرار باشه این وزنه رو توی تمام روز نگه داری و کارهای دیگه هم انجام بدی، اونجاست که حسِ یک کیلو کم کم برات تغییر می کنه. به تعداد روزهایی که می گذره حس سنگینی اش بیشتر می شه. چه برسه به اینکه ریزکیلوهای دیگه هم روی سر و شونه و جاهای دیگه ی بدنت اضافه بشه.

وزنه های نامرئی. دردهای نامرئی. کسی نمی بینه اونهارو. ولی تو داری حملشون می کنی.

و گاهی کم میاری که لبخند هم بزنی.

گاهی میشی تلخ. اما پرانرژی. می شی قهوه. و می خوای بری توی کابینت، پشت بقیه ی دمنوش ها توی تاریکی ها قایم شی.

- - -

نمی دونم تاثیر چیه این حس آرامش عجیب من. بعد تحملِ اینهمه دردهای رنگارنگ، وقتی یک لحظه بیاد که ذهنت شفاف باشه، انگار بهشت رو بهت دادن. مثل حالای من. قهوه و شکلات و پنجره ی سمت چپ و گوش دادن به آهنگی برای صُلح.

- - -

دیشب بهش گفته بودم که چه قدر دلم می خواست بچه ها رو می دیدم. که این نامردیه که کسی که مریض می شه باید بیشتر و بیشتر دور بشه. من از اینهمه دوری و تنهایی های توی درد بیزارم. خسته ام.

- و فرداش بچه ها رو جلوی در خونمون دیدم. -

شک داشتن بیان داخل یا نه، نمی دونستم قضیه چیه... داشت با احساساتم بازی می شد اگه نمی اومدن، چون امیدوار شده بودم - توسط خودشون -. ولی در نهایت به نقطه ی خوبی رسید.

دوست داشتم تک تک شون رو محکم بغل کنم. چند دقیقه ی طولانی. فشارشون بدم. چون کلمه ها توی این شرایط تکراری اند. حیف که نمی شه. حیف که یه رفتارهایی خیلی عجیبه. حیف که نمی خواستم ویروسی رو منتقل کنم. پس سعی می کردم در دورترین نقطه بنشینم و حتی با شدت نفس نکشم. یا زیاد حرف نزنم. حس عجیبی بود. انگار منو بسته بودن توی یک شیشه ی نامرئی. حس می کردم دارم یک سریال رو از توی خودش تماشا می کنم. برای اونها شاید اما بودنشون اونجا اتفاق ساده ای بود - نمی دونم. شاید هیچ وقت هم ندونم - برای من اما همش عجیب بود. مهربونی شون عجیب تر. خیلی خوشحال بودم. دلم میخواست بهشون بگم جنس خوشحالیمو، یا ارزش کارشون رو. اما نمی شد. گاهی بعضی ابرازها صدای کلیشه می ده. لوس می شه. از رنگ می افته ارزشش...

فقط خواستم بنویسم که فراموش نکنم. آدم ها مهربونن. اگرچه مدل و شدت مهربونی و مهر ورزیدن شون متفاوته.

خواستم بنویسم که به یاد خودم بیارم که من بلد بودم توی هر شرایطی، بهترینِ هر فردی رو ببینم. حتی توی لحظه هایی که بدترین رفتارهارو می کنن. بلد بودم پوسته ی اون رفتار رو بزنم کنار و هسته ی اون فرد رو تماشا کنم. و ابعاد مختلف یک آدم رو توی یک لحظه ببینم. بلد بودم هیچ چیزی رو به خودم نگیرم. و نباید بگذارم این دردهای طولانی و لعنتی، شخصیت من رو عوض کنن. دلم نمی خواد اون آدم عبوس و گوشه گیری بشم که از همه چیز و همه کس فرار می کنه چون به نازکی یک نخ شده تحملش. دلم نمی خواد ترسو بشم. یا اینقدر خسته بشم که انرژی ای برای وجود بین آدم ها رو نداشته باشم. این تباهیه که پاورچین پاورچین از کادر خارج بشم. دوری درد رو حل نمی کنه. می تونم حضور داشته باشم ولی همچنان درد رو پنهان کنم. مثل همیشه ی خودم.

و میلیون ها جمله ی دیگه. که باید توی هوا رهاشون کنم... چون زمانم به سر رسیده...

+ نوشته شده در  یکشنبه ۸ بهمن ۱۴۰۲ساعت 12:30  توسط Ela  | 

8 خرداد...
ما را در سایت 8 خرداد دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dgoddesseo8 بازدید : 25 تاريخ : دوشنبه 30 بهمن 1402 ساعت: 14:42