8 خرداد

ساخت وبلاگ
حتی خدا هم یک روز صبرش تموم می شه و درِ جهانش رو به روی بعضی آدم ها می بنده و تصمیم می گیره که خدا نباشه.آدمی باشه که به پَستی نابخشودن هبوط کنه. . . چون گاهی،درد ِ کینه توزی، کمتر از درد ِ همه را فهمیدن و همه را بخشیدنه.چون درد انسان بودن و بی رحم بودن، کمتر از خدا بودن و پر از مِهر خالص بودنه.برای همینه که ما میلاردها انسان داریم، اما فقط یک خدا داریم. که او هم از دیده ها پنهانه.چون ظرفیت دیدنش رو نداریم.چون با این قلب های پوشالی و تقلبی مون،نمی تونیم اَبعاد مهرش رو درک کنیم.از محدوده ی اِدراک ما خارجه.ما آدم هانمی دونم چه جور گرگ هایی هستیمکه حتی قطره هم نیستیم در قیاسِ با اقیانوس.ما سَم هستیم.یک جور سم ِ خطرناک.که فکر می کنه هوشمنده و فکوراما تمام چیزی که هست از جهل ِ جنینی میاد و تلاش فُکاهی اش برای وجود.ما آدم هانمی دونم با اینهمه محدودیت وجودی و شعوری مونبرای چی خلق شدیمکه به چه دردهایی بیش از این دامن بزنیمقبل از اینکه دردهای قبلی رو برچیده باشیمما آدم هاهمه دردمون «من» هست،به جای اینکه «ما» بودن رو درک کنیم،«ما» بودن رو معنای بودن کنیم،و بفهمیم که هیچ چیز مربوط به «من» نیست.مدام در خودمون درحال دست و پا زدنیم،برای متورم کردم و مستقل کردن این «من»غاقل از اینکه تمام فلسفه ی این جهانبر پایه ی فهمیدن همین جمله است:که منِ خالی و مطلق، همه سم هست و ما همه روشنایی.که راه ها وقتی به من ختم بشه مسموم می شه و وقتی به ما، به نجات می رسه.اما ما آدم هاشاید هم همگینُقطه کور ِ خدا بودیم.درست همونجا که احساس کرد همه چیز زیادی فوق العاده و بی نقصه.و خواست که برای ادویه دار کردن این تنهایی بی نقص و اَبدی و مطلق، کمی شیطنت کرده باشه.جهانی زیبا خلق کرد ومیلیاردها شیطون کوچولو رو ریخت تو 8 خرداد...ادامه مطلب
ما را در سایت 8 خرداد دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dgoddesseo8 بازدید : 6 تاريخ : دوشنبه 17 ارديبهشت 1403 ساعت: 17:32

یک کمی باورم نمی شهانگار به پایان قصه رسیدم امروز. یه پایان خوشی که می تونه خیلی ترسناک باشه.انگار یک میخ بزرگ کوبیدم روی زمین این شهر. که نصف بیشترٍ لباسم، زیر این میخه گیر کرده.یک کمی می تونه جالب باشه این ته نشینی. از این نظر که انگار قراره واقعاً روش زیستن و لولیدن توی این نقطه از جهان رو با همه وجودم بیاموزم.بی شکایت. با رضایت. توی فضاهای مربعی روشن. با زمین قهوه ای روشن. با یه پیانوی خیلی قدیمی که بهم داره بخشیده می شه. بی هیچ دلیل خاصی....ترکیبِ خوشحالی و ترس باهم، حس عجیبیه. پنهان کردنش از تمام عالم اما عجیب تر.شاید هم تسلیم سی و چهار سالگی غریب الوقوع دارم می شم که به ته نشینی راضی؟نه ته نشین نمی شم و گیر نمی افتم تا وقتی که یک موجود کوچیک از تنه های وجود من جوونه نزده باشه.اِشکالی داره که نمی خوام مثل بقیه ی زن ها باشم؟اشکالی داره که نمی خوام مسئول باشم و تا ابد نگران؟لا اقل نه الان؟ که هنوز نیاز دارم به سمت بالا حرکت کنم و نمی تونم توی خودم تبدیل به چندتا بشم وقتی که خودم رو حتی یک عدد واحد و کامل هم نمی دونم؟اشکالی داره که با همه ی عشقم به عشق ورزیدن، نمی خوام کسی رو به «وجود» بیارم چون می دونم که نمی تونم دیگه به معنی دقیق کلمه رها باشم؟چون نمی تونم شوخی بگیرم پرورش یک انسان رو، مثل خیلی های دیگه که با خودخواهی واضح شون کسی رو به جهان می آرن که صرفا از تنهایی و پوچی در بیان ولی...اشکالی داره که سراسر تضادم و هیجان؟‌که با زمان قُمار می کنم و ساعت بیولوژیکی بدنم رو ریسک می کنم و می رسم به نقطه ای که بی حس عذاب وجدان و ترس « به این قسمت از زندگی که همه فکر میکنن اگر نباشه یک جای کار می لنگه » یک نه بزرگ می گم.چون اگه الان، - که آماده نیستم - آره بگم - بزرگترین خیانت 8 خرداد...ادامه مطلب
ما را در سایت 8 خرداد دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dgoddesseo8 بازدید : 2 تاريخ : دوشنبه 17 ارديبهشت 1403 ساعت: 17:32

من اون آدمی ام، که دلم برای کسانی تنگ هست، که شاید خودشون هم ندونن.مثلاً توی نیم کره ی دیگری باشن. یا توی یک جهانی خارج از جهان من. یا حتی زیر خاک باشن. یا درزمانی باشن فرای زمانِ این روزهای من.نه من توی گذشته زندگی نمی کنم. من با غم و اندوه این جمله ها رو تایپ نمی کنم.من تمام لحظه های زندگی م رو - چه گذشته، چه حال، چه آینده - همه رو همزمان و موازی با هم زندگی می کنم.لذت و درد از یک جنسه، بدونِ درد لذت بی معنی می شه... و بی حضورِ غم، شادی هم از عُمقٍ طلایی اش کم.توی هر سالی که می آد، دقیقا یک سال قبلش و یک سال بعدش رو دارم همزمان حس می کنم.شاد می شم غمگین می شم بی تفاوت می شم.و در نهایت مثل یک تماشاگر حرفه ای زندگی، سبکبال و رها - با یه لبخند یواشکی - تمام وجودم رو تبدیل به یک حسگر بزرگ می کنم و سراپا از جنس ِ تماشا می شم.همین می شه که گاهیخیلیخسته می شمچند روح باشی توی یک بدن وچارچوب های زمان رو شکسته باشیوهمزمان مدام در جستجوی چیز تازه ای باشی... + نوشته شده در  شنبه ۱۵ اردیبهشت ۱۴۰۳ساعت 9:45  توسط Ela  |  8 خرداد...ادامه مطلب
ما را در سایت 8 خرداد دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dgoddesseo8 بازدید : 4 تاريخ : دوشنبه 17 ارديبهشت 1403 ساعت: 17:32

کاش این حرف ها فقط شعر بودکاش این اشک ها همه تو خالی بودکاش من بجنگم با مرگم.نه فقط بخاطر کسی. به خاطر همه کس.چون کسی نیست. هیچ وقت نبوده.Hug and Run- - -توی یه جای شلوغ و بی معنا،به خاطر هیچ و پوچبلور ِ قلب می اُفته زمین و تَرَک می خورهکسی حواسش نیستو رنج از حد می گذرههمه چیز باز الکی توی هم گره می خورهولی اونی که بیشتر از کسی آسیب می خوره تویی این بار.چون می خواستی توی اون حال گیج، بلور رو پیدا کنی و بدی به کسی که برات چسب بزنه.اما کسی چسب نزد، چون براش مهم نبود. پس بلور رو پرت کرد پشت سرش تا کامل بشکنه.تا درد یک سره بشه.و تو داری غرق می شی و نیمه شبه.کسی رو صدا می کنی. تا حرف بزنی. تا بلور شکسته رو وصله بزنی. هم برای تو هم برای کسی.اما صدات از یک فیلتر عجیب رد می شه و جور دیگه ای شنیده می شه.پس کسی نمی شنوه.شاید هم کسی نمی خواست که بشنوهکسی ترجیح می ده که نشنوهکسی غرورش رو ترجیح می ده به نجات ناکس.و تو همچنان به قهقرا می ری.کسی نمی بینه.چون چشماش رو بسته.چون تو به سکوت وادار شدی.همچنان داری پس می افتی.روزهاست که سرگیجه داری و توی هاله ای از درد به خودت می پیچی.اما کسی اهمیتی نمی دهداری توی باتلاق بیشتر فرو می ری.آدم های اطرافت می خندن.تو نگاهشون می کنی سعی می کنی بخندی اما صورتت تا نیمه توی گِل فرو رفتهآدم های اطرافت حرف می زنن. اما کم کم دیگه نمی شنوی.همه ی تنت از درد مچاله می شه. سنگینی. گیجیباتلاق تو رو بیشتر می کشه پایین.نفس هات به شماره افتاده. سرت گیچ میره. صدات دیگه از گلوت در نمیاد.دیگه فقط انگشت کوچیکه ات بیرون مونده.کسی دیگه که نمی شناسی اش با چکمه های سنگین و گلالودش میاد و بی هوا انگشتت رو لگد می کنه و رد می شه می رهو تو برای همیشه غرق می شی.- - -Musique pour D 8 خرداد...ادامه مطلب
ما را در سایت 8 خرداد دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dgoddesseo8 بازدید : 3 تاريخ : يکشنبه 9 ارديبهشت 1403 ساعت: 16:59

بیدار شدم. با عجله رفتم سمت آشپزخونه و روتین های هرروزه. چون مغزم می دونست که این روزها خیلی کار دارم و باید دقیقه ها رو غنیمت بشمرم. یکهو روی گوشیم تقویمم یاد آوری کرد که امروز، روز تزریقه. به پای راست. یه اَه ِ غلیظ گفتم. گفت چی شده؟ گفتم یادم نبود امروز تزریق دارم. دارو رو از یخچال گذاشتم بیرون. که بعد از صبحونه و قبل از رفتن به سمت کلاس استیو، انجامش بدم. با غُر و لُند نیم ساعت تایمر گذاشتم تا دارو گرم بشه.صبحونه تموم شد و مراسم تزریق رو با سرعت تر از همیشه اجرا کردم. این بار حتی آهنگ آرامش بخش پخش نکردم. چون عجله داشتم. دامنِ قشنگ سورمه ای مو هم نپوشیدم که حس کنم با احترام قراره به خودم تزریق کنم. فقط چهارپایه ی کوچیک رو گذاشتم جلوی میز ِ چای خوری. حتی برای پیدا کردن بهترین نقطه ی تزریق، آيینه هم نیاوردم. فقط سینی فلزی و دارو و دوتا پنبه ی آغشته به الکل و چسب زخم.نشستم روی چهارپایه ی سیاه کوچولوم. رون پای راستم رو با دست چپم محکم گرفتم. می دونستم که هرچی بیشتر فشار بدم، درد بعدش کمتره. حتی نفس عمیق نکشیدم. نه که نخوام. یادم رفت. تا صدای تق رو شنیدم و رنگ سبز رو دیدم. مثل همیشه از دور پرسید: درد گرفت؟ این بار گفتم نه. و سریع همه چیز رو جمع کردم که به کلاسم برسم. رفتم و اومدم و ده ها کار ریز و درشت رو به پایان رسوندم و وقتی شب شد و نشستم جلوی تلوزیون که به روتین نقاشیم برسم، دیدم پاهام از داغی می سوزه دوباره. خیلی وقت بود اینجوری نشده بود. بهش گفتم نمی دونم چرا اینقدر داغم. دست زد به صورتم. یهو گفت وای، امروز دارو زده بودی. حتما تب داری. خندم گرفت. اولین باری بود که پس از تزریق دارو، مابقی روز رو اصلا بهش فکر نکردم. یعنی «حسش نکردم که بخوام فکر بهش کنم»اولین باری بود که حت 8 خرداد...ادامه مطلب
ما را در سایت 8 خرداد دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dgoddesseo8 بازدید : 6 تاريخ : يکشنبه 26 فروردين 1403 ساعت: 17:59

۱۰:۴۵ صبح ۲۶ فوریه ۲۰۲۴هفته هاست که از تمام روتین های آرامش بخشم دور افتادم. پیاده روی های پس از بیداری، ورزش های هدفمند پس از پیاده روی، نوازندگی با عشق و تمرکزهایی که گاهی پاره می شد، نویسندگی به وقت آشفتگی، نقاشی های شبانه، جشن گرفتن سکوت وقتی که یخچال چند دقیقه ای ساکت می شه...و تمام خورده ریزه کاری هایی که در ظاهر به هیچ کجا نمی رسن وهیچ ارزشی ندارن و ولی در باطن، برای وجود من با معنا هستن.با وجود دور افتادگی از تمام روتین هام، خوشحالم. چون این سفر بلند و پیچیده به وطنم مثل یک شستشوی مغزی عمل کرد برام. مثل یک پالایش روحی. از پوست های چرک و کهنه دوباره جدا شدم و مثل یک منِ تازه و شسته شده به دنیا آمدم... این سفر خیلی از ارزش هام رو شفاف تر به چشمانم نشون داد. فهمیدم که خیلی بیشتر از حد تصورم تغییر کرده ام و مهاجرت یکی از بهترین اتفاق هایی بوده که توی زندگیم برام افتاده. با تمام دردهاش، با تمام مرگ های پیاپی که توی تنهایی هام تجربه کردم، به بیداری های بزرگم برام ارزیده.اینقدر ثقیل و پر جزییات هست حسم نسبت به این سفر که حتی نمی دونم از کدوم بُعدش باید بنویسم… و مثل همیشه شاید باید آش طور ادامه بدم.اینقدر رها شده ام از تعلقات مادی که برام غیر قابل باوره. چه شیرینه این سبکی و چه سنگینه اگر بخوام جز این باشم.و حتی فراتر.با تمام عشقی که به عزیزانم دارم، حتی از تعلقات قلبی ام هم دارم جدا می شم. می بینم که وصل بودن به آدم ها برای من دیگه به معنای کنارشون زیستن نیست. در هواشون نفس کشیدن نیست. از این مرحله هم گذر کرده ام. چیزی که نبودش در سالهای اول مهاجرت به شدت آزارم می داد. دوری فیزیکی. دوری اتفاقی. دوری از جزییات بزرگ شدنِ بچه های خواهر هام و …ولی حالا، بعد از چهار سال و نیم فا 8 خرداد...ادامه مطلب
ما را در سایت 8 خرداد دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dgoddesseo8 بازدید : 26 تاريخ : جمعه 10 فروردين 1403 ساعت: 15:33

دوست ِ آدم قلم باشه بهتره.تکون نمی خوره. فقط تموم می شه. بعد جاش قلم بعدی سبز می شه. ماهیت وجودیش پایداره. هست تا هستی. پُر صَلابت و استوار. با بالا پایین شدن های تو، بالا پایین نمی شه. ازت انتظار نداره. ازش انتظار نداری. رفیق ساکت و صمیمی. رفیق بی روح. کسی که اما روح تو رو آیینه می شه. یه آیینه ی مشکی یا آبی به طرح خط خطی های فارسی. و برای نَفیِ تنهایی هات، گویی که همین کافیه. حتی بس. فوق العاده اندازه. اصلاً درستش همینه. که بشه حشو بگی، بی اینکه کسی جلوت رو بگیره.اینقدر بلد نیستم یک احساس خوب رو توصیف کنم، اینقدر کم پیش میاد همچین حالی، که به جای رسیدن به اصل مطلب دارم شعر می گم. بیراه می گم... چون جرات نمی کنم خودِ اون اتفاق قشنگی که یک عمر منتظرش بودم رو شرح بدم...که من، فوق الیسانس میوزیکولوژی، توی یکی از بهترین دانشگاه های جهان پذیرفته شدم... توی مک گیل...با فاند! - :)ولی خب کسی نبود که براش بتونم با تفصیل از احساسم بگم. یا اگه کسی باشه اونقدر براش مهم نیست که من یک لحظه متوقفش کنم بگم برات خبر دارم... خب که چی ...یا بهتر بگم، شاید برای کسی مهم باشه اما، اینقدر این روزها زندگی اطرافیانم پیچیدست که روم نمی شه جلوشون شادی کنم، دلم نمی آد. انگار می دونم در جهانِ اطرافیانم دلیلی نداره که با اهمیت باشه این قضیه... وقتی پایِ چیزهای حیاتی تر دیگه ای وسطه.خندم می گیره که هم غم هام رو باید پنهان کنم که به کسی آسیب نزنم، و هم حتی شادی هام... - اما - چه فرقی می کنه. مهم اینه که من الان خوشحالم. با یه جنس نامرئی و عجیبی. حتی اگر تنهاتنهای تنها- - -شاید هم به نوعی باید گفت کسی نیست که به اندازه ی خودم بفهمه معنی این جمله «برای من» چیه. لا اقل نه به اون عُمقی که لازمه... که قضیه فقط 8 خرداد...ادامه مطلب
ما را در سایت 8 خرداد دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dgoddesseo8 بازدید : 25 تاريخ : جمعه 10 فروردين 1403 ساعت: 15:33

فقط ۲۶ دقیقه وقت دارم که بنویسم.نمی تونستم به خودشون ابراز کنم. چون می بایست از پیشینه ی پیچیده ی احساسم براشون بگم. وقتی آدم توی دوره های طولانی دچار درد های مختلف هست، پوسته ی احساسش به نازکی حریر می شه.هر محبت خالصی، حتی اندازه ی قطره، میشه ارزشش به اندازه ی اقیانوس. هر مهری و هر نوازشی، می شه مرهمی به جنس طلا..درد روحی. درد جسمی. ترکیب این ها آدم رو از پا در میاره. دردهای ریز ریز بی اهمیت وقتی که پیوسته و مزمن می شه و بخشی از روزت رو می گیره، میشه یک بار خیلی سنگین. وزنه ی یک کیلویی رو به راحتی می تونی یک دقیقه یا حتی ده دقیقه نگه داری. ولی اگه قرار باشه این وزنه رو توی تمام روز نگه داری و کارهای دیگه هم انجام بدی، اونجاست که حسِ یک کیلو کم کم برات تغییر می کنه. به تعداد روزهایی که می گذره حس سنگینی اش بیشتر می شه. چه برسه به اینکه ریزکیلوهای دیگه هم روی سر و شونه و جاهای دیگه ی بدنت اضافه بشه.وزنه های نامرئی. دردهای نامرئی. کسی نمی بینه اونهارو. ولی تو داری حملشون می کنی. و گاهی کم میاری که لبخند هم بزنی.گاهی میشی تلخ. اما پرانرژی. می شی قهوه. و می خوای بری توی کابینت، پشت بقیه ی دمنوش ها توی تاریکی ها قایم شی.- - -نمی دونم تاثیر چیه این حس آرامش عجیب من. بعد تحملِ اینهمه دردهای رنگارنگ، وقتی یک لحظه بیاد که ذهنت شفاف باشه، انگار بهشت رو بهت دادن. مثل حالای من. قهوه و شکلات و پنجره ی سمت چپ و گوش دادن به آهنگی برای صُلح.- - -دیشب بهش گفته بودم که چه قدر دلم می خواست بچه ها رو می دیدم. که این نامردیه که کسی که مریض می شه باید بیشتر و بیشتر دور بشه. من از اینهمه دوری و تنهایی های توی درد بیزارم. خسته ام. - و فرداش بچه ها رو جلوی در خونمون دیدم. -شک داشتن بیان داخل یا نه، ن 8 خرداد...ادامه مطلب
ما را در سایت 8 خرداد دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dgoddesseo8 بازدید : 25 تاريخ : دوشنبه 30 بهمن 1402 ساعت: 14:42

۲:۲۴ صبح. تهران ِ آلوده ی بهمن.بی خوابی.صداهای ریز. معده ی ناسور شده و مریض. سَری که در حال انفجاره. سرفه ها و پریودِ بی پایان. چهره ی زرد غیر قابل پنهان. مغزی گیج و در عین حال قلبی خوشحال. صورت قشنگِ بچه ها و خواهرهام. حضور پدر مادرم با تمام خستگی ها و ضعف ها و پیری هاشون. سورِِئال.ودردهایی که از بین نمی ره. فقط از حالتی به حالتی دیگه تبدیل می شه.و لحظه ای که فکر کنی از بین رفته، اون لحظه یعنی روی قله ی خوشبختی فرود اومدی. آره فرود. چون همیشه در حال پرتاب شدنی.درد های مخلوط. هنرِ اصلی این روزهای من اما به ماهرانه ترین شکل ممکن: زندگی کردن در دو جهان موازی به درد و لذت و تمرین پیوسته ی انکار....و در عین حالچه جهانم دوره از آدمهای این روزها و این شهر، و این نتیجه ی همیشگی ِ من از مدل بودنم. نوعی اِستیصال.اما چه قلبم لبالب از عشق. برای آدم هایی که با همه ی وجودشون من رو می پرستن و دوستم دارن. خالصانه. عشق رو می بینم توی تک تک رفتارهای بی ربط شون. و این من رو می ترسونه. این همه مسئولیت. و در عین حال همچنان فرار، اصلی ترین سِلاحِ من بوده و هست و گویی که خواهد بود.تاریخ تکرار می شه و نمی شه. همه چیز دو سو داره. اتفاقات قدیمی، لباسی جدید می پوشن اما هسته همونه. با این حال جهان ذره ذره و لایه ای در حال تغییره. مثل رشد یک گیاه که وقتی بهش خیره بشی نمی بینی اش. اما در زمانی با سرعت بالاتر، خواهی دید که مثل برق و باد داره بالا می ره.بار اول خشم و غم بیشتر بود. بار دوم اما خستگی و بیماری و کلافگی. چون از درِِ پذیرش وارد شده بودم این بار. از اول می دونستم که سفرِ عجیب و غیر آسونی خواهد بود. تصمیم گرفته بودم که اِصرار رو بگذارم توی جیب لباس ناخواسته ای و اون رو ببخشم. تسلیم اومدم. تسلیم ب 8 خرداد...ادامه مطلب
ما را در سایت 8 خرداد دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dgoddesseo8 بازدید : 28 تاريخ : دوشنبه 30 بهمن 1402 ساعت: 14:42

...کلمه بازیِ این بار: پاک کردن جمله ها، ولی باقی گذاشتن کلمات کلیدی،با ساختن کُلاژِ کلمه، جهت حفظ کردن امنیتِ احساسی.- - -نتونستنهسته ی بودنمخاطرهسیاههسیاهچالهانتهاییتباهیتعمیرشتعمیرمخودمتنهاییبُحرانزخمهنوزگُنجایشاشباعمراقبتخشانتخستهکجتلاش بیش از حدپیچیدگی هاتقلای استهلاکیتعمیرهسته ی قلبمفهمیده شدنممی دونمنمی دونهدر هم برهممرهمنقطه ی رضایتنوازشاِغناو منچه سالهای نوریدورم از اون نقطه ی پر تمناسالهایی که شاید می شد به چند شب و ناگهانی طی بشهولی ممکنه میلیون ها شب طول بکشههیچ کس نمی دونهسفر بایدماین بار نه از خودمبه سمت خودمسِلاح یکی مونده به آخرم- - -پی نوشت:مرگ ها جا نشد توی این نوشته. سوگواری بی پایان من برای از دست دادنم غیر قابل توصیفه. هنوز نتونستم. هنوز نمی تونم. هنوز مرگ ِ مایکل توی گلوم گیره - هنوز اندوه - هنوز ...او بخش مهمی از من رو می فهمید. «اُمید» بود. :(...۱۵-۱۹ ژانویه ۲۰۲۴ اُتاوا + نوشته شده در  جمعه ۲۹ دی ۱۴۰۲ساعت 16:22  توسط Ela  |  8 خرداد...ادامه مطلب
ما را در سایت 8 خرداد دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dgoddesseo8 بازدید : 23 تاريخ : دوشنبه 2 بهمن 1402 ساعت: 0:57