آخرین هفته

ساخت وبلاگ
 

 مثل این می مونه که با کسی، بعد از 3 سال انتظار، سر ساعت 8 شب، اول زمستون؛ توی یک خیابون فرعی بدون ِ نامِ بی درخت؛ قرار داشته باشی.

از هیجانت، از ذوقت، 6 ساعت زودتر در محل قرار حاضر بشی. و وقتی ساعت 8 میشه، نه او میاد، نه رهگذری و نه حتی ذره ای باد.

1 دقیقه .... 10 دقیقه ... 15 دقیقه ... 30 دقیقه ... بعد از 8 رو، خوب طاقت میاری. تا 1 ساعت تاخیر که می شه، دل توی دلت نیست. اما باز هم اُمیدواری. بعد از این یک ساعت، هر دقیقه برات یک "سال" می گذره... به قدری که وقتی ساعت 10 شب می شه، بدون احتساب سال های قبلی، برای تو،  شصـــــــــــت ســال گذشته...

هوا سرد تر، و خیابون های اطراف؛ خلوت تر میشه و نه آروم آروم، که مخلوط لزجی از تند و آروم؛ شصـــــــــــــــــــت سال دیگه میگذره تا کلاغ سیاه و پیری میاد بهت میگه، یک هفته دیگه هم صبر کن...

نمی دونی که چه طور میشه به این 123 ســــال انتظار، لگد بزنی و بری و یا چه طور میشه که ششصد و چهار هزار و هشتصد سال دیگه با اینهمه شک و تردید و خستگی، توی یه کوچه ی بی حتی یک صندلی؛ صبر کنی...

.

+ نوشته شده در  سه شنبه هفتم شهریور ۱۳۹۶ساعت 10:6  توسط الهه  | 
8 خرداد...
ما را در سایت 8 خرداد دنبال می کنید

برچسب : آخرین, نویسنده : dgoddesseo8 بازدید : 108 تاريخ : پنجشنبه 30 شهريور 1396 ساعت: 10:02