هوا

ساخت وبلاگ
 

از آن روزی که کَندَم و رفتم دو ماه گذشت.

طعم آن روز برایم هنوز هم شفاف نیست. نه اینکه روز تلخی باشد ولی شیرین هم نبود. روز ترسناکی بود. به نقاطی از خودم سفر کردم که نمی دانستم هست. مخلوطی از دل بریدن و کندن و تـــازه آشوب خفته ی عمق دل را احساس کردن. و هیچ آنطور که تصورش می کردم نبود. اینکه با محبوب ترین لباس های آبی و مشکی ام، چمدانی مستطیلی شکل دستم گرفته باشم و روی ریل راه آهن در امتداد غروبی با رنگ هایی داغ و سوزان، به ملازمت پروانه های شیشه ای که نور از تن سبکشان عبور می کند؛ آنقدر قدم زنان بروم تا محو شوم.

اگرچه لباس های نیمه محبوب بنفشم بر تنم بود، ولی نه نور گرم غروب بر رفتن طوسی ام بر آن دالان های سرد سایه انداخته بود و نه کوله بارم تنها یک چمدان مستطیلی شکل، که بارهایی سنگین و بدقواره و دست و پا گیر، با پایی که گاه خودم با عصا و یا گاه آنها با صندلی چرخدار، کشان کشان، می بُردند. 

آن حس خفه شده ی پشت تمام اشک های آدم هایی که هرگز سرازیر نمی شوند از کوله بارهای سفرم بود که مدام باید جا به جایش می کردم...آن لبخندهای پر دردی که اگر جایش اشک بود، اینهمه جایش نمی ماند...لا اقل با نمکش زخم ها را می شُست و می بُرد.

باید می دانستم، قدم زنان محو نخواهم شد. منی که مقصدم نقطه ای نه خیلی دور نبود. منی که زمینم آب چون برای ماهی که نه حتی خاک، چون برای درخت هم نبود. منی که نه به ملازمت پروانه ها، که چون خود پروانه ها، پروانه وار و بی قرار رفتم تا در هوا ریشه کنم ... می خواستم جایی بمانم. تا جایی گُل کنم. و هوا، و هیچ جای ِ من بود. 

8 خرداد...
ما را در سایت 8 خرداد دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dgoddesseo8 بازدید : 104 تاريخ : چهارشنبه 29 آذر 1396 ساعت: 1:30