هیبت غلیظ و سیاه

ساخت وبلاگ
 

اگر پوستت فرق سرما و گرما رو می فهمید،

که دیگه چشمات به بهاری بودن یا پاییزی بودن ابرهای عظیم این روزهای دم پنجره ات شک نمی کرد،

که دیگه پوستت، گوشتت، حتی خونت؛ این "درد" ِ مثلاً بی معنای پیـــر رو نمی گرفت و باهاش همخونه نمی شد...

فقط اگر پوستت می فهمید که توی سطح این دنیا، واقعاً بین قلب آدما و درختا و ماهی ها و پروانه ها، اون چیزی نمیگذره که به نظر می رسه...

من که می فهمیدم این چیزا همش "یک ضبط است" فقط کودکانه می خواستم فراموش کنم که هرگز نمی شه فراموش کرد. فقط میشه " به خاطر نیاورد " .

 منی که این هیبت سیاه و غلیظ و کشداری که مدتی بود مثل سایه ام به دنبال خودم نمی دیدم.

هیبتی که "بود" اما نورهای درخشان و رنگی قلبم مانع دیده شدن تاریکی و هیبتش می شد.

هیبتی که با حضورش می خواد خاطرنشان کنه که ما آدما جز خاطره های چرکینمون، اشتباه هامون، شکست هامون، خرابکاری هامون، تلاش های بی فایده مون، افتادن هامون و دیگه بلند نشدن هامون، چیزی نیستیم ... هیچ.

خواستم بهت بگم این هیبت رو من به تنهایی نساختم این هیبت رو همه ی ما و شما باهم ساختیم 

هیبتی که اگر بهش اجازه بدم، اغراق وار بلند می شه و با همه ی تاریکی هاش، همه ی ریزنقطه های روشن وجودم رو می بلعه ... تا جایی در اعماق بی رحمش، همونجا که تمام سرزنش ها و درک نکردن ها و قضاوت کردن ها و شوخی های نیشدار و نبخشیدن ها و رفتن ها و نشنیدن ها و بی تفاوتی ها و نبودن ها رو گرد هم جمع کرده؛ به صُلابه بکشه...

 ریز نقطه های روشنی که برای پیدا کردنشون،

برای کشف کردنشون،

با تمام وجود چشمام رو از هرچیزی که فکر میکردم ضبط شده و نشده بستم ...

و آبشش هامو درست وقتی وسط رودخونه ای گلالود گم شده بودم، از خودم جدا کردم ... 

.

یاد اون ماهی ریز و کودن و سیاهی می افتم که خلاف جهت آب شنا می کرد، که یک روز طلسمش رو شکست و از آب اومد بیرون اگرچه می دونست شروع هر شکستنی مرگـــه اما مُرد تا این شروع را با آغوشی باز پذیرای تیزی های شکستن و در نهایت از نو متولد شدن بشه... ماهی کوچولوی سیاهی که کم کم زندگی دریایی و دوست نداشتنی شو فراموش کرد و قلب پاره پاره شو روی شن ها ریخت به اُمید اینکه اون نور رحمتی که همیشه به همه موجودات می تابه؛ وارد وجودش بشه ... تا بال و پر در بیاره، تا پروانه بشه، تا رنگ بگیره. هر رنگی جز سیاه... تا پروانه ی کوچیکی بشه که بپره و پرواز کنه و بره از سرزمینی که توش همه ی بدی ها ضربدر بی نهایت می شن...

پروانه ای که قرار بود هیچ به عقب برنگرده و نگاه نکنه، این روزا خاطرات پیله وارش رو که زیر و رو میکنه - و قلب کوچیک و ضعیفش از ترس سر رسیدن هیبت سنگین و سیاه، تند تند می زنه - این پروانه ی بنفش و آبی، اینقدر طولش داره می ده که اسیر دام ِ تار عنکبوت گذشته داره می شه عنکبوتی که می خواد بگیرتش وپرتش کنه توی نیمه های تاریک اتفاق های دور و دیر و توی مشت بزرگ و متعفن اون هیبت سیاه ... پروانه ای که نباید مسخ ِ اون هیبت بشه ... پروانه ای که باید با یه تلنگر، دوباره به خودش بیاد تا پروانگی شو دوباره از دست نده ...

8 خرداد...
ما را در سایت 8 خرداد دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dgoddesseo8 بازدید : 101 تاريخ : چهارشنبه 29 آذر 1396 ساعت: 1:30