طوفان,، نه طوفان, ِ چیده شده در نوشته هایم یا که در فکرهای تا به تایم. نه آن طوفان,ی که ششصد و بیست و هشت سال منتظرش بوده ام.
طوفان,. با تمام اُبُهت ویرانگرش، همینجا پشت پنجره، مابین تَلی از هیولای میله ای اهلی شده مان؛ ایستاده است! قصد ِ رفتن ندارد. همینجا از لا به لای درز پنجره ها، سرمایش را پیشاپیش از ورودش؛ به داخل خانه هُل می دهد و با صدایش بین پیچ و خم های وحشت زده ی گوشم تا به جای جای منافذ مغز مچاله شده ام می پیچد. این اَبَر طوفان, ... تنها صدایش؛ قبل از لمس ِ موجودیتش؛ کافیست تا دلهره هایم از جا ماندن را، مُهر ِ پایداری زَنَد. نه دلهره های زنگ زده از رطوبت آن تابستان چسبناک لعنتی که دنبال ِ نسیمی پر شتاب بهاری از حرکتی معنادار و سازنده بود. این سیلابه ی طوفان,ی که قرار نبود درگیر ِ عنصر سیال ِ نَفَس گیر ِ آب شود. این عنصر ِ سیال ِ وحشتناک ِ آدمکُش. که می بَرَدت تا قـــــــــعر...
2:07 بعد از ظهر، به وقت ِ عَجز.
بعد نوشت: و همچنان زوزه ی طوفان ادامه داره و سر و صدای مثلاً اتفاقی، چندصدایی جالبی راه انداخته... و گویی که شاهد نقاشی ِ نقاش زبردستی هستی که ابرهای تیره رو با حرکات سریعشون روی سر شهر می کشه... و من شیــــفته ی این طوفانم، وقتی که سیلش رو ازش بگیری... 4:51 عصر
8 خرداد...برچسب : نویسنده : dgoddesseo8 بازدید : 119