توصیفی. / اشتباه

ساخت وبلاگ
 

_ خسته ام، منتظرم تا در رو باز کنه و با تاخیر در رو باز کرد؛ دختری خارجی با موهای قهوه ای مواج تیره که روی شانه ی چپش ریخته و تی شرت صورتی ساده با شلوار سورمه ای ساده، مثل روح جلوی روم ایستاد. چشماش مثل تیله ی خیس خورده و سردرگم و مثل هزاران احمق ِ دیگه، با لباس ِ تو خونه ای، آرایشی ملایم به چشمانشه! ماتم می بره که همینطوری زل زل نگاهم می کنه تا یکهو بهش میگم ببخشید اشتباه, اومدم. لبخند میزنه میگه:

? Excuse me, can you speak English

احساس عجز می کنم تا اینکه میگه : Wrong ؟ سر تکون می دم و با لبخند گرمی میگه It's OK و من میرم و پشت سرم صدای ملایم به هم خوردن در طوسی شون رو می شنوم و با خودم فکر می کنم که ? Is it 

 

×××

 

بین احساسات متضادم گیر می کنم، سهم کوچکی که پس از ماه ها انتظار، به تازگی از شادی بهارانه نصیبم شده بود، بدون مزه کردن قورت می دم. قفل می شه امروزم. فکرم از کار می افته و برنامه هام همه تیک ِ later می خوره.

پس از چندین صفحه نوشتن، حالم بهتر نمی شه و احساس کرختی و غم و یاس توی دلم، فقط بیشتر هم می خوره. دست به موهای شلخته ام می کشم و کلافه بلند می شم و به سمت آیینه می رم. به صورت زرد رنگم نگاه می کنم و احساس بی فایدگی می کنم و برای شکستن سکوت محزون خونه، خط چشم مشکیم رو برمیدارم و بر خلاف همیشه، یک خط پررنگ از اول تا آخر پلک بالاییم می کشم گویی که خطی کشیدم توی دلم که کاری خواهم کرد. فِرمُژه رو برمیدارم و مژه های بی حالتم رو بی دلیل فر می کنم. این هم از نشانش. موهای مواجم رو بُرِس می کشم تا احساس کنم همه چیز منظمه. به خط های بی منطق و ناشیانه قیچی روی پایین موهام که چندماه پیش زدم، لبخندی رضایتمندانه و محو می زنم و میگم: یا لا اقل منظم شدنیه. و با وسوسه ی شمردن تارهای سفید و زیاد شده ی جلوی سرم مقاومت می کنم و زیر لب می گم به کاستی ها فکر نکن. گردنم داغ میشه، برمیگردم و طول اتاق رو طی می کنم دستی به طناب پرده های زشت کرکره ای می کشم و با خودم می گم عوضش نور تند و ناخواسته ی خورشید رو کامل می گیرن تا چشم ِ در و دیوار خونه در نیاد. تا موج گرما، از سر و صورتم بالا نره.

خونه خنک، اما تاریک میشه. مثل صندوقچه ی ایمان ِ من به اتفاق های خوب ِ آینده.

می نشینم پای دفترم، صفحات قبلی رو پاره می کنم و دوباره به امید یافتن چیزی بهتر، چند صفحه می نویسم، باز آروم نمی شم و توی میدان دلم، جماعتی باهم می جنگند و می دوند و می خورند زمین و یک سری لِه می شوند و در نهایت؛ من ِ بی تفاوت ِ سرد؛ برای اولین بار توی زندگیم، برای کشورم، برای مردم کشورم، برای خانوادم، برای خودم، برای ایران؛ گوله گوله اشک می ریزم تا اینکه می شنوم کسی به در تقه می زنه...! دست ِ خشکی می کشم به چشم های خیسم و گوش هام رو تیز می کنم و مجدداً صدای تقه می شنوم. از درِ غریبی که هیچ کس نمی کوبتش. به ته دلم امید باطلی چنگ می زنه و این پنج قدم تا در رو، به گمان سبز شدن آشنای مهربانی، به امید روی دادن معجزه ای، به سمت در می رم. در رو باز میکنم، دختری نوجوان ِکوله به دوشی با موهایی صاف و نیمه بلند و باز و با صورتی مبهوت و رنگ پریده و خسته، درحالیکه توی ذوقش خورده به من نگاه میکنه. منم بهش بی تفاوت نگاه می کنم، به فرانسوی چیزی میگه. با اینکه می دونم نمی تونه انگلیسی صحبت کنه، با اینکه می دونم با من کاری نداره؛ وقت هردومون رو حروم می کنم و ازش می پرسم می تونی انگلیسی صحبت کنی؟ احساس عجز روی صورتش نقش می بنده و بهش می گم اشتباه,؟ سر تکون می ده و با دست به جایی اشاره می کنه و بهش لبخندی می زنم و می ره این سناریوی بی مزه تموم میشه و می رم در حالیکه سراب ِ اُمید ِ گوشه ی دلم، به سرعت رنگ می بازه و رنگ می بازم از امروز و روزهای آینده و از اشک های نصفه مانده... که نفهمیدم من توی طبقه ی اشتباه,ی بودم، یا او در طبقه ی اشتباه,ی آمده بود... یا، اشتباه,ی، پشت اشتباه, رخ داد... اشتباهی به روی اشتباهی در را "بست". یا اشتباهی، حرف اشتباه ِ دیگر را نفهمید. یا دو اشتباه کوچک، شایدم هم بزرگ از پی هم رفتند... تا به بقیه ی زندگیشان برسند.

 

پی نوشت:

داشتم فکر می کردم بلایای الهی منو اینقدر ناراحت نمی کنه چون فکر میکنم اگرچه برای ما دردناکه، اگرچه قابل هضم نیست، اما بلا نیست. اما بودنش قطعاً درسته، بخشی از طبیعته و خواست خداست. اما اینهمه جنگ و بدبختی و قهر و کینه و دشمنی و کشمکش و جدال دیرینه ی بنی بشر با یکدیگر سر قدرت و ثروت هم درسته؟ شاید هم دنیا به نوعی انگار اساس کارش بر پایه ی اشتباه هست. شاید هم در نهایت، اشتباه چیز درستی هست.

 

21:00 به وقت همهمه ی مبهم خیابان ها از پنجره، و تنهایی

8 خرداد...
ما را در سایت 8 خرداد دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dgoddesseo8 بازدید : 106 تاريخ : جمعه 16 آذر 1397 ساعت: 22:25