5

ساخت وبلاگ
 

هنوز برای من یک ساعت و پنجاه و پنج دقیقه مونده تا 5 فروردین به پایان برسه.

دومین کتاب انگلیسی که اینجا شروع کردم به خوندن، به سرعت تموم کردم. اگرچه نثر جذاب و کلمات جدید نداشت و متن ساده اش از زبان یک نوجوان بود اما ازینکه منو دوباره برد به دوران دوازده سالگی لذت بردم. اون شکلی که دنیا رو نگاه می کردم. به دورانی که دوست داشتم تابستون بشه تا _مثلا_ بی دغدغه روی کاناپه رها بشم و ساعتها کتاب بخونم و توش به طرزی محو بشم که اگر کسی روبروم می ایستاد و باهام صحبت می کرد، انگار باید روحم رو از فرسنگ ها دور احضار می کردم تا معنای کلماتشون رو بفهمم...

 

اون دورانی که زندگی یک بوی دیگه ای می داد. نه بوی "بدتر یا بهتری". چرا که از یادآوری همه ی بوهای مختلف زندگی، همه رنگ ها و حس و حال هاش، دچار شعف میخ کوب کننده ای می شم. اینکه هر دوره یک انسان کاملاً متفاوت بودم و یک طرز کاملاً متفاوتی فکر و زندگی میکردم. اونقدر متفاوت که علی رغم داشتن یک چهره، غیر قابل شناسایی می شم. همین میشه که هرکس تاب نمیاره اینهمه تغییر رو و "غریبه" می شه. می دونی که خیلی وقته که به همه ی اون هرکس ها حق می دم.

 

امروز یک سری کمبودهای آشپزخونه رو رفتیم خریدیم. ازون کمبودهایی که در مواقع اضطرار فرصت نمی کردیم بریم سراغش. اون چیزهایی که خیلی دلت می خواد، اما اولویت نیست وقتش هم نیست. مثل وردنه برای رول دارچینی پختن و ظرف مدرج برای اندازه گیری آرد و 4 تا لیوان شفاف دسته دار برای چای شیرین های صبحانم که حالا دیگه فقط با یک قاشق شکر همراه می شن و حوله ی اضافه سبز برای مهمونی که نیست و نداریمش. اما وقتی امیدی توی دلم زنده شد که قراره بیاد، که قراره داشته باشیمش؛ توی دلم جشن شد.

 

امروز آفتاب می افتاد روی تن صورتم. و باد اونقدر زننده نبود که نفس هام رو خشک کنه. امروز اگرچه با مِنَت، اما می شد بوی بهار رو "تشخیص" داد و با رد شدن از کنار برف های سیاه شده ی کنار خیابون، به جای اذیت شدن از شکل بدش، خوشحال شد که این نشونه ی پایان زمستونه.

 

و از همه مهم تر، امروز تصمیم اصلی سالم رو گرفتم! اینکه بهم گفتی به یاد من قلم سبز و تقویم قشنگ برای خودت گرفتی بهم اونقدر حس خوب داد که حسش کش اومد و موند و موندگار شد. من هم چالش ِ چهار رو برای خودم تعریف کردم که به جای چالش 365 روز، هم حول یک محور نمی چرخه، هم اول هر ماه برای هر هفته یک عالمه چالش در حوزه های مختلف کاریم تعریف میشه و میشه از بینش انتخاب کرد... دیدم این به روحیه ام سازگارتره. اینطور فکر نمی کنی؟

 

ها راستی... یکشنبه هم بود. لباس هارو شستیم و پهن کردیم و خونه پر شد از بوی تمیزی. بویی که به من شادی بی وصفی می ده. حس شروع دوباره. می دونم بی ربطه ولی حس ِ "هیچ وقت دیر نیست".

 

اولش خواستم فقط برات توی یک جمله بنویسم که امروز برای من روز خوبی بود...

اما تو شنونده ی خوبی هستی.

 

8 خرداد...
ما را در سایت 8 خرداد دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dgoddesseo8 بازدید : 119 تاريخ : جمعه 16 آذر 1397 ساعت: 22:25