فرش بر باد رفته

ساخت وبلاگ
 

 

و این روزها - که نه احساس غُربت می کنم و نه احساس تعلق - و گاهی شادم از این رهایی خُنک ِ یخ زده و نُقره ای و نمی دونم تا کجا وزنم سبک می شه و تا کجا دور خواهم شد از این خاکی که چه آنجا و چه اینجا؛ همیشه برام نا آشنا و تنگ بوده و هست ... دِلَم اما خالیست؛ پُر از جای خال هایی که نیست، مثل اون فرشی که ساییده شده اما برای دوباره به دنیا اومدن، به ده ها فرش دیگه دوخته شده...

بخوای یا نخوای ساییده می شی.. فرسوده می شی، بخوای نخوای دلت خورده می شه از اسید ِ بی امان ِ زمان؛ دِلخور میشی... باید به هزاران آدم دیگه دوخته بشی تا دوباره کامل بشی، زنده بشی. بخوای نخوای، هر کس نقش گوشه ای از فرش دلت رو بازی می کنه... شاید یکی فقط به اندازه ی یک بند انگشت از نخ ِ ریشه باشه، یکی فقط گوشه ای فرش دلت رو یک بار لمس کرده باشه، دیگری اما خودش به تنهایی، پنج تا از رنگ های فرشِت باشه... فرقی نمی کنه چه کسی چه قدر؛ کجای دلت باشه؛ تو حتی اگر مادر ِ تمام کوه ها هم باشی، برای خوب موندن و خوب شدن به آدما نیاز داری... و بخوای، نخوای؛ اونها بخشی از وجودت رو تشکیل می دن... 

 

نوشته شده در 20 اسفند 97

پست شده در 16 اردیبهشت 98 

وقتی که دلت میخواهد دلت را با تمام فرش هایش در اَسید ِ نیستی بیندازی

8 خرداد...
ما را در سایت 8 خرداد دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dgoddesseo8 بازدید : 102 تاريخ : سه شنبه 17 ارديبهشت 1398 ساعت: 15:26