چرخ زنان در میان شهر دلم...

ساخت وبلاگ
 

که هر قطعه ای رو وقتی که شروع می کنی به یادگیری، انگار نوزادی به دنیا می آد... که می گفت فرقی نمی کنه چه قدر نوازنده ی حرفه ای باشی، هر قطعه رو باید به "دنیات" بیاری و بزرگش کنی و براش زحمت بکشی... انتظار نداشته باش با اون قطعه ناگهان توی سن 12 سالگیش ملاقات کنی و تصور کنی که خوب می شناسیش و درکش می کنی بدون اینکه حتی تک تک زمین خوردن های نیم سالگی ش رو دیده باشی. می گفت و به خاطر ِ روح پرتلاطمم می نِشَست این درس ِ صبور بودن، می گفت و به خاطر ِ قلب ِ دست های خاک خورده ام که ماه ها بود توی کِشو مونده بود، جرقه های اُمید می پراکند و هرچه بیشتر از به دنیا اومدن چند فرزند جدیدم گذشت؛ بیشتر و عمیق تر باور کردم که هیچ چیز نشدنی نیست و هیچ وقت سقفی وجود نداره برای پر گشودن و بیشتر پریدن. -

×

اگرچه هنوز به صحبت نیفتاده بود و نمی تونست منظورش رو شمرده ادا کنه؛ صداش فوق العاده بود. ماهیتی که شوپن براش ساخته بود؛ عجیـــب به دلم می نشست. سوز شیرینی داشت تک تک نُت هاش. منو بُرد توی اون شب بارونی اما بهاری یک جایی توی غرب تهران. که رفته بودیم فرش چهل تکه بخریم. از این فرش هایی که خیلی قدیمی و مُندَرِس شدن و تیکه تیکه هایی که ازشون باقی مونده، بهم دوختن و یک فرش جدید ازشون ساختن. چه قدر طرح هاشون رو دوست داشتیم. پوسیدگی جای به جایشون و نبودن ِ تمام قطعاتشون در کنار هم و سرشار بودنشون از هزاران داستان و زندگی؛ منو یاد ِ ماهیت ِ دل می انداخت. ماهیت ِ دلتنگی و در عین حال قناعت.

حتی یادم نمیاد که چه شکلی بودیم چه حالی بودیم، چتر داشتیم یا نداشتیم؛ اما یادم میاد که خیس شدیم. یادم میاد که مَردُم توی خیابون رو دوست داشتم. شلوغی و سر و صدای زیر پل های عابر بدقواره؛ نورهای رنگی شب؛ بوی بهار؛ اون حجم از زندگی جاری؛ - نعمت ِ نَفَس - که انگار بعد از یک سقوط ِ طولانی اما نیمه تمام؛ یکهو بهم عطا شده بود؛ دوست داشتم. و تو ... کمکم کردی که کوله بار سنگین اتفاق های بد زندگیم رو تنها حمل نکنم و دنیای ذغال گرفته ام رو با مهربونیت و صبوریت شستی و بدون قضاوت کردنم، گذاشتی که از نو به دنیا بیام و از تاریکی بیرون بیام تا به دنیام بیای...

×

حالا که این روزها اما... نه تهرانی هست و نه بارونی، نه بهاری هست و نه بوی عیدی، این روزها - که بدون شوخی و استعاره - همه ی روزها زمستونه  - هنوز تو هستی و این فرش زرشکی مربعی مون هم که نُه هزار و نهصد و هشتاد و یک کیلومتر پرواز کرده...

 به وقت بوی پای سیب و کوکوی سبزیجات 21:25

8 خرداد...
ما را در سایت 8 خرداد دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dgoddesseo8 بازدید : 126 تاريخ : سه شنبه 17 ارديبهشت 1398 ساعت: 15:26