To be Lost

ساخت وبلاگ

پیش نوشت: درسته که جبر آغاز می کنه اما اختیاره که به پایان می رسونه.

×××

معمولاً وقتی می نویسم که روی قُله ی معکوس باشم.

حالا اما حالم خوبه یا لا اقل همه چیز خوب به نظر می رسه. شاید چون از روند ساخت گوی ضخیم شیشه ایم راضی ام. وقتی تصمیم به ساخت این گوی گرفتم؛ شک داشتم که حتی بتونم به نقطه ی شروعش برسم. چون هزار بار این تصمیم رو گرفته بودم ولی هزار و یک بار بار دلم مانع می شد. بر خلاف تصورم، این بار افراد خارجی و داخلی که مسئول پذیرش چنین تغییری بودن، مخالفت نکردن. دسته ی اول که اصلاً متوجه هم نشدن، دسته ی دوم هم پس از مشاهده ی بیهودگی خیلی از وقایع؛ سر ِ عقل اومدن.

درواقع لشگر ِ دلم، دست کشیده از جمع کردن کلکسیون قطره های نادِری که گهگاه توی بیابون انسانیت از اَبر ِ معرفت و رفاقت مثل مروارید به پایین می ریزه. و چه تناقض جالبی که بعد از نوشتن بیابون، اینجا بارون شدید می گیره...

و من می دونم که یک بار ِ دیگه؛ توی نقطه ی حساسی از زندگیم ایستاده ام. نقطه ای که به لطف ِ جَبر، تاسِش ریخته شده و فقط قراره به قَهرِ اختیار؛ انتخاب کنم که سهم این قدمم رو به کدوم جهت بردارم. تا بُعد تازه ای از من توی داستان زندگیم شکل بگیره.

... 

به آهنگ Sunlounger - Sunny Tales گوش می دم.

با تصور این واقعیت که اونقد بالغ شده ام که بدونم دوباره از زندگی رو دست می خورم و دیوار کُروی و شیشه ای خوشگلی که ساختم روی سرم خراب می شه؛ حال دلم مثل پروانه دور سرم چرخ می خوره... ازینکه هر چه قدر هم داستانم رو خالی از آدمها کنم؛ هر چه قدر هم بزرگترین گوی جهان رو دور دنیام بسازم و از اینهمه سکوت و سرما ذوق کنم؛ یک روزی تسلیم می شم. که غروب اگرچه برای من به طرز مسخ کننده ای شیرینه؛ تمام شدنیه و بالاخره فردا با داستان های تازه ی طلوع زده اش با حجمی از رنج/آدم جدید از راه می رسه. نه میشه آدمها رو به صورت ابدی پاک کرد تا رنج های قبلی رو حس نکرد و نه می شه که مانع اضافه شدن رنج های جدید به نقش ِ دل شد. و از اینکه می دونم حتی بابت دلخوشی ِ مغزم هم نمی شه که حقیقت رو اِنکار کنم؛ شُش هام پر از خاطره ی دردناک ِ آب زدگی می شه و نَفَسَم تُنگ می شه و آرزو؛ مثل یک ماهی بی آب؛ توی نَفَسَم می میره...

به آهنگ Sunlounger - Lost گوش می دم.

لا اقل این مرتبه، می دونه که از فرطِ اشباع تا نقطه ی تسلیم، فاصله بسیاره. تا لحظه ی ناگریز ِ شکستِ گوی شیشه ای، آدم ِ دیگه ای با رایحه ای جدید شده... کسی که دیگه بوی سرگشتگی و اندوه نمی ده. چرا که تا اون روز دیگه چیزی از صدا و تصویر و خاطره اش؛ به یادی نخواهد ماند...

.

انتخابش رو می کنه و به  مَرکَز ِگوی قدم برمیداره، با سُرعت ِ سرسام آور ِ نور به عقب کشیده می شه و با سرد شدن آخرین قسمت مُذاب این گوی، بُعدی از شخصیت دو صفر هم برای همیشه می میره.

 

Just let your fears go
You might find your way back home
Let your fears go
You might find that you're not lost

     2019/9/3 - 00:29

8 خرداد...
ما را در سایت 8 خرداد دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dgoddesseo8 بازدید : 105 تاريخ : پنجشنبه 14 آذر 1398 ساعت: 16:29