آنچه دارد می شود

ساخت وبلاگ

 

در میان جهانی از غبار و وهم و تاریکی ایستاده ام. روزها حالت تهوع روحی داشتم، تمام تصوراتی که از این جهان  ساخته بودم، نه چون قلعه هایی شنی، که چون کاخ های پنبه ای به آتش کشیده می شد و من خالی تر می شدم از هر احساس تعلقی. اعظم دلبستگی هایم به دلزدگی مضاعف ختم می شد و دلتنگی هایم به حسرت هایی مستلزم دفن کردن و فراموش کردن.

مثل کسی بودم که لحظه به لحظه زیر پاهایش خالی تر می شد و تا گردن در شنهای ساحل فرو میرفت... کسی که برای زنده بودن باید قید بدن زمینی اش را می زد و حباب وار از آب جدا می شد...

مثل‌ موشکی رها شده در فضا؛ جا می گذاشت هرچه که سنگین و غیر ضروری بود و تنها آنچه که از روحش باقی میماند با خودش می کشید و در‌ اوج بی رنگی و بی صدایی می بُرد‌. بی حتی تقلایی تماشایی و ستودنی. خاموش تر از سکوت، در اوج غربت.

مثل کسی بودم که میخواست بِگِریَد اما اشک هایش تبدیل به سنگ می شدند و می ریختند توی گلویش. کسی که میخواست همچنان ایمان داشته باشد به جوانه، اما دیگر چشم های پف کرده اش رنگ های سبز را از بی رنگی تشخیص نمی داد. مثل کسی که همه چیز حتی دلتنگی های عمیقش را داده بود بر باد.

و چه لذت دهشتناکی داشت نقطه ای که در آن ایستاده بود 

نقطه ای که پس از سالها رنج حاصل شده بود، خوشنودی پس از رهایی. نه‌ آن خوشی که همرنگ سرمستیست. خوشی بِکری که از پس رنج و‌ تنهایی حاصل میشود. خوشی گَسی که بوی باران سرد می دهد...

 

 

 

به قول صادق هدایت:

هیچ کس نفهمید درد من از چیست، همه گول خوردند.

 

به وقت بیخوابی و کولر آبی و تاریکی ِ‌ شرق و اندوه دل بریدنی شگرف
تهران

8 خرداد...
ما را در سایت 8 خرداد دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dgoddesseo8 بازدید : 110 تاريخ : پنجشنبه 14 آذر 1398 ساعت: 16:29