شرافت ِ مرگ

ساخت وبلاگ

 

هرچی هرروز چشمام رو با خون دلم می شورم، رنگ سیاه ِ دنیای این روزهام عوض نمی شه چون این ابر غلیظ تاریک روی چشمام رو که نه، روی کل دنیامون رو گرفته...

هیچ وقت فکر نمی کردم به نقطه ای برسم که با دیدن هرگونه عکسی از خودم، حال ِ دگرگونی و فقدان بهم دست بده و سَرم به سنگینی سنگ ِ قبرم بشه...   همون حس سرد دردناکی که توی این دو ماه با دیدن عکس های فرهاد بعد از مرگش بهم دست میده. که قلبم اونقدر مچاله می شه که حس می کنم از توی بدنم غیب شده و با تمام انرژی ویرانگرش می خواد همه ی شادی ها و امیدم رو هم بِکشه به درونش و غیب کنه.

مثل سیاهچاله.

من حتی فرصت خداحافظی با خودم پیدا نکردم چه برسه به رویاها و جوانی مسخره ام. جوانی پوچی که آماده ی شکستنه.  گاهی فکر می کنم این یکی خیلی بیشتر از حد ظرفمه. و نگرانم که این بار نتونم هزارباره؛ این روحِ کوبیده شده رو از اول بسازم. نه نگران برای خودم؛ برای اون چند نفری که توی زندگیم بهم مهر و محبتی دارن... چون اگرچه مرگ پایان قصه نیست اما زنده به گور شدن هست و من احساس می کنم توی اتاقی اسیرم که داره آتیش می گیره اما من محکومم به زنده موندن و تا آخرین روز ِ دنیا توی این آتیشِ خاموش نشدنی سوختن.

 

و هیچی چندش آور تر از این تصور نیست که بعضی آدمها فکر می کنن مرگ ِ ناگهانی برای خود ِ فرد دردناکه. مرگ ِ ناگهانی شرافتی داره که هیچ چیز دیگه ای نداره. یا صادقانه بگم، مرگ؛ قشنگ ترین و شرافتمندانه ترین اتفاقیه که می تونه برای آدمایی با وضعیت ِ من بیفته...

8 خرداد...
ما را در سایت 8 خرداد دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dgoddesseo8 بازدید : 113 تاريخ : سه شنبه 22 بهمن 1398 ساعت: 12:26