مصیبت

ساخت وبلاگ

 

انگار که زلزله اومده باشه توی وجودم، یه زلزله ی خیلی بزرگ و بعد از گذشت هفته ها، هنوز هم از زیر آوار؛جنازه بکشن بیرون.

داغ دلم تازه بشه و بخوام زار زار گریه کنم اما نکنم، اما حبس شده باشه تمام احساساتم پشت بزرگترین بُهت زندگیم. پشت این حجم از ترس نخواستنی.

می گم که پذیرفتم اما بعد از پذیرش اگر آرامش نباشه، پس پذیرشی نبوده.‌.‌ انگار که می ترسم باور کنم این زلزله رخ داده که مباد پس لرزه هاش جون بگیره و باز هم تک تک ریشه هامو بزنه... 

انگار که هنوز بخوام همه ی این ها فقط یک کابوس بلند بی رحم باشه...

هنوز از این رعشه ی دنباله دار با عظمتی که به وجودم افتاده گیجم و منگم و اما اُمید، مثل نوری محو گهگداری از پشت پنجره ی بارون زده ی مغزم سوسو می زنه..‌ سوسویی مثل اون تک لامپ نیم سوخته ی شبِ سرد و بارونیِ اون  خیابون تاریک توی یه شهر زشت و سرد فراموش شده‌‌‌...

8 خرداد...
ما را در سایت 8 خرداد دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dgoddesseo8 بازدید : 111 تاريخ : سه شنبه 22 بهمن 1398 ساعت: 12:26