منتظر اتوبوس ...

ساخت وبلاگ

 

۱۳ آگست. روز شلوغی در پیش دارم. امروز اولین روز یه که قراره سر کلاسهای  فشرده اون درس بشینم و با همه وجود امیدوارم همونطور باشه که فکرشو می کردم. هنوز تابستون تموم نشده و با این حال حس پاییز داره از سر و گوشمون بالا می ره‌. منتظر اتوبوسم و صف بلند تر می شه‌‌. به زمستون خشن اینجا فکر می کنم به اینکه به طرز مجهولی دلتنگشم. هیجان زده می شه مغزم، به تک تک نگرانی هام فکر میکنم و همه رو با استدلال و منطق محو می کنم. و اونهایی که هیچ راه حلی براشون ندارم، می سپارم به خدا. خلوته دنیای آدمهای دور و برم و این حالم رو داره بهتر می کنه. توی این دو سال مادر بزرگ هاش و پدربزرگ من فوت کردن‌. این روزا، حال مادر بزرگ های من هم رو به زواله... مثل برگ های پاییزی می مونن که بخوای با چسب بچسبونی شون به درخت. می دونی که نمیشه ولی نمیتونی هم سعی نکنی. چون نمیشه.

- - - 

۱۴ آگست. امروز اتوبوس به موقع اومد. قبل از شروع کلاس امروزم باید برم آزمایش خون بدم. پروسه ای که بهش عادت کردم‌ و همیشه میزان نبودنم که مستلزم چک شدن دایمی هستم؛ دیگه اذیتم نمیکنه... ۷‌.۲۳ صبحه و ۱۶ درجه است و آسمون نفسش تازه و دوست داشتنیه‌‌. موبایل رو میذارم کنار تا آسمون رو از دست ندم.

- - -

۱۵ آگست. توی صف اتوبوسم‌ کلاهم رو میکشم سرم و به احساسات ضد و نقیضم فکر می کنم. به هیجانی که بابت ادامه ی این مسیر دارم و به وحشتی که با صدای بلند توی گوشم داد میزنه که تو از پس این کار بر نمیای. تو کم میاری‌‌. با همه ی احساست درگیر میشی.‌‌.. اگر درگیر نشم چه فایده ای داره. میخوام این زندگی رو چه کار کنم باش.

- - -

3.25 عصر به وقت شنبه ی ابری و مرطوب و نیمه گرم

 

8 خرداد...
ما را در سایت 8 خرداد دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dgoddesseo8 بازدید : 111 تاريخ : سه شنبه 22 بهمن 1398 ساعت: 12:26