از رهایی

ساخت وبلاگ

پیش نوشت: با تکرار ِموسیقی  Not Alone - Ólafur Arnalds  نوشته شده...

~~~

این شوق احمقانه ی این روزهام؛ بابت این نیست که از تماشای رنج ِ سراسری بشر لذت ببرم. منی که مدتهاست پذیرفتم که بشر اومده تا در نهایت رنج بکشه. رنج تاریک و روشنی که انصافاً بی لذت نیست. مثل دلتنگی بی تعریف ِ سال ِ اول ِ دوری کسی از پاره های تنش. اون دلتنگی سیال ِ ثقیلی که حس می کنی اطراف ِ گلوت می چرخه و داره تا نقطه ی نیست شدگی فشارش می ده ولی در عین همه ی اینها و التهاب ِ بی صدای آروم ِ گوشه ی چشمِت، لبخند گُم نمیشه از پشت ابرهای صورتِت. آخه رد ِ پای مُحبت با حتی یک اشکِ نیومده ی کمرنگ تثبیت می شه... این قانون ِ ننوشته ی طبیعته؟ نه این خود طبیعته. ذات ِ طبیعت رو نمی شه دور زد. همونطور که اندوه ِ روشن ِ عشق رو.

شاید چون تا وقتی که انتخاب، انتخاب ِ توست، این رنج ِ تاریک، بی ارمغانی از روشنایی نیست. اون خواستن هست که معنا میاره و شاید از پسش تسلیم، که آرامش و رهایی و نور. از جنس نور مرموز و دوست داشتنی گلخونه ای. اما تکلیف رنج هایی که سرزده از راه می رسن چی؟!

...

این روزها رنجی در حال جهانی شدنه. رنجی که برای بعضی ها جهنمی شده. جهنمی که اگر همه باهم توش باشن دیگه جهنم نیست. و به قول علی شریعتی، تنها بودن در بهشته که جهنمه. و اگرچه ژوزه ساراماگو می گه که تنها وقتی نظاره گر می شویم که مُرده باشیم؛ من اما این روزها بدجوری حس می کنم که مُرده ترینِ خودمم چون بی اندازه آرومم. بی اندازه نظاره گرم. بی اندازه خُرسَند و اگرچه می دونم این نوع خُرسندی هیچ وقت نشانه ی خوبی نبوده که از پسش همیشه دوباره طوفانی سخت بوده و اما با همه ی این ها؛ همچنان خوشنودم. چراکه به تماشای این "چرخه" خو گرفته دلم.

...

به این ویروس ِ قوی و سمج، به وضع ِ خودم و همه آگاهانه و شاید بی رحمانه می خندم بی اینکه بتونم جلوش رو بگیرم. شاید هم چون چیزی برای از دست دادن ندارم این حرف ها رو می زنم. یا فکر می کنم که چیزی رو به مالکیت ِ همیشگی ِ خودم ندارم که بخوام بابت نداشتنش غمی داشته باشم. شاید هم سقف ِ بی خیالی ژرف خورده به سرم.

پوزخند می زنم به دغدغه های دیروزم. به برنامه ی پیچیده ای که طراحی می کردم برای سی سالگی خودم. به وحشت ِ آدم ها. به این ولع ِ عجیبی که نسبت به کُنترل و زیستن دارن و به ترس احمقانه ای که از مُردن. به شِدٌَت پَرَستیدن مُرده هاشون به حِدٌَت ِفراموش کردن زنده هاشون. به ترور کردن لحظه هاشون و به زنده کردن ِ مداوم غم ها و ترس هاشون. به روتین مخدوش شده ی خودم. به دور ریختن فصل هایی از کتاب سرسخت قانون های نفس گیرِ زندگیم. به برنامه های نامشخص تو و تب ِ آینده ات. و به کوچیکی و ناتوانی تمام ِ تمام ِ همه ی من و تو و ما آدمها. به اینهمه بلاتکلیفی ِ قاب شده که قابشون کردیم تا دل خوش داریم و باور کنیم که مشخصه وضعمون. به اینکه پس کی باید یاد گرفت خود ِ دُرُست زندگی کردن رو؟ لذت از لحظه رو؟ سبک بالی رو...

به اینکه رَنج ِ سرزده رو برای همین دوست دارم. که با لبخندی از جنس هوای گُرگ و میش در آغوشش می گیرم و ازش نمی ترسم. به اینکه دارم آدم تازه ای می شم. می شیم. پوست می اندازیم و دوباره به دنیا میایم.

و به تماااام چیزهای نگفتنی دیگه که پس از اینهمه نوشتن باز هم توی کلمه ها و سطرها پیدا نمی شن بلکه شاید بین فضای خالی کلمه ها، و سطرها... شاید..

پی نوشت: جهان بر پایه ی چیزی جز عشق نیست و عشق چیزی جز او.

8 خرداد...
ما را در سایت 8 خرداد دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dgoddesseo8 بازدید : 98 تاريخ : چهارشنبه 6 فروردين 1399 ساعت: 9:40