بازی

ساخت وبلاگ

جای به جای ریشه های اندامش وَرَم کرده بود. لایه ی زیرین پوستش بارونی شده بود. اما این بارون غیر منتظره، پنهان کردنی نبود. رسید به جایی که پوستش نَم پس می داد. نمی که از حرارت هرج و مرج احساساتش بخار می شد. بخاری که همه ی سطح پوستش رو گرفته بود. بخاری که دیده می شد. از حرارت داشت ذوب می شد اما در عین حال می لرزید، از سرمای ترسش. شاید هم از عمیق شدن گرداب سرد و ویرانگر درونش. از این تضاد تب کرده بود حالش. درد می کرد لحظه هاش. از اینکه شب های تاریکش براق شده بود. به براقی شب های پوشیده از برف که نور ماه ِ کامل رو به آسمون لاجوردیش منعکس می کرد و اون لبخند شیرین ِ یخ زده رو به قلبش تحویل می داد... 

 

تب کرده بود از این بی تفاوتی عظیمی که شروع به ساختن کرده بود اما از اینکه هر وقت تصمیم می گرفت به نحوی بمیره، تو نذاشتی. بیست و نُه سال گذشت و هرچی بلا به سرش آوردی، هرچی جونش رو تا به مرز لب های خشکیده اش آوردی؛ اما نذاشتی کامل کنده بشه. اون روزا جسمش براش جا نداشت.. پس یک جورهایی بودنش زیادی بود. اما نذاشتی. این روزا هم نمی ذاری به اون سردابه ی قبرآلود درونش پناه ببره. انگار که کُشتن تیکه تیکه های جسمش برات کافی نبود. اصلاً تو می خوای اینطوری در معرض باشه. در معرض همه ی طوفان ها و گرداب ها و یخ بندان ها و مرگ های پیاپی. بی هیچ رحم و مروتی. این آدمی که وَرم های مغزش داشت بهش بی تفاوتی عظیمی رو یاد میداد. بی تفاوتی ای که داره به خطرپذیری پر شدتی که داشت دامن می زنه و این سوال مداوم، به تار و پود پوسیده اش چنگ می زنه که چرا خلقش کردی تا اینطور عذابش کنی؟ چندبار می خوای هیچ بودنش رو ثابت کنی؟! چه قدر باید "باشه" تا بدونه که "نیست" ؟!

 

داشت به خون خودش می غلتید و توی سکون خودش قطره قطره فراموش می شد و به آسمون لاجوردیت با بی سوالی نگاه می کرد و اما...

حواسش رو از چی پرت می کنی با نشون دادن جرقه های سریع اما پر قدرت و رنگارنگی که از دورهای دور، از ناشناس ترین و مرموز ترین نقاط هستی به زمین فرود میاری...؟ می خوای تمرین مُردن قبل از مُردن رو فراموش کنه و نگاهش به زمین برگرده تا به متولد شدن رنج های جدیدش دوباره بخندی؟ می خوای  رهاییشو از خودش و مغزش و احساسش و "اهمیت" به جزییات قشنگ زندگی، اهمیت به آدمهای پر مهر و شیرین زندگی؛  ازش بگیری. انگار که می خوای بهش بگی اسیرتر از اون حرف هاست که فکر می کرد... اسیر و ناتوان تر از اون حرف ها که سکوت واقعی رو یاد بگیره و نامرئی بشه... 

×

و اما من نمی تونم نور باشم. من خود سیاهچاله ام. ... نورها رو می بلعم تا خودم "باشم" ... 

 

8 خرداد...
ما را در سایت 8 خرداد دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dgoddesseo8 بازدید : 99 تاريخ : چهارشنبه 6 فروردين 1399 ساعت: 9:40