دستکش های وحشتم را درآوردم
قلم شهامتم را برداشتم
و نوشتم
و نوشتم
او گفت مگر می شود که بر باد بروی
مگر می شود که از یاد بروم
اما دیگر یادش نبود، یادی از بودنش نبود
که گوشی از گوشه اش باشد که بشنود،
که تنها پروانه ها هستند که با باد می روند
و خاکسترهای ماهی های اسیر تُنگ های تَنگ و تُرش که بر باد می روند
...
به وقت نیایش، به قلم پروانه ی کوچک لاجوردی
برچسب : نویسنده : dgoddesseo8 بازدید : 98