تعلیق در طبقه ی چهارم

ساخت وبلاگ

بوی ته مونده ی بهار و گرمای تازه پای نیمه مرطوب ماه مِی. پنجره های باز. صدای قشنگ پرنده ها آمیخته با صدای ماشین های ساخت و ساز و گهگُداری بلند خندیدن و حرف زدن کارگرها به زبون فرانسوی.

قرنطینه شدن هردومون بخاطر مریض شدنش. کنسل شدن خیلی از برنامه ها. روزها و شب هایی که دنبال هم می آن و شبیه هم می شن و هرگز از بین نمی رن. بی اتفاقی، بی حرکتی، و به ازاش آرامشی کذایی. توی حباب قشنگ شصت متری مون زندگی کردن و جای جای این آپارتمان ِکهنه ی۶۰-۷۰ ساله رو دوست داشتن. رضایت از کم بودن، کم داشتن و شکستنی بودن.  تمرین ِخوشنودی از روی هوا زندگی کردن و قدم بر داشتن.

پاورچین راه رفتن روی سنگ های خنک آشپزخونه و چرخ زدن. امنیت و این فضای نیمه روشن، خالصانه احساس شادی کردن. روی فرش کوچولوی پشمالوی دو در یکِ سورمه ای که تازه گرفتیم برای پاهای من، با وسایل نقاشی پخش شده ی دور و برم ساعت ها لونه کردن. مثل گربه ها لولیدن و از داشتن یه جای نرم به اندازه ی تمام دنیا خوشحال و راضی بودن.

هرروز به قوری حاوی دمنوش آویشن زل زدن و لذت بصری بردن. توی ساده ترین زندگی شهری زیستن و تمرین کردن برای فراموشی بیشترِ رویاها و تمناهای بزرگ تر و البته بی اهمیت تر. اینهمه عوض شدن. شاید هم نشدن که از کودکی به یک فضای مشخص شده برای خودم، بسنده می کردم و ازش یک دنیای بی نهایت می ساختم و حالم خوب بود تا وقتی که قلبم روشن بود.

با همه ی این ها پرت شدن توی نوستالژی اولین تابستون پندمیک. که جهان توی چهاردیواری خونه م و محله ی اطرافم محدود می شد و به طرز معجزه آوری روحم آروم تر از بقیه آدم هایی که می شناختم بود. توی سرم یه دنیای دیگه ای در جریان بود. دنیایی که یک سرش متصل به پرقدرت ترین نیروهای جهان از جمله عشق + اُمید بود تا وقتی که زمستون واقعی فرا نرسیده بود و هنوز اون حباب قشنگ اطرافم نترکیده بود.

این روزا خندم می گیره از تماشای اینکه با چه ابعاد وسیع تر و عجیب تری می شه لحظاتِ به ظاهر تکراری زندگی رو دوباره زیست، چون هیچ وقت هیچ حسی به معنای دقیق کلمه تکراری نخواهد بود وقتی که می شه احساسات خام گذشته رو مفصل تر و پخته تر تجربه کرد و با دونستن شکل پایانی یک چیز، دوباره به چالشش کشید و بی توجه به مرگ زودرسش یا پایان تلخش با عشق بیشتری احساسش کرد.

 انگار که همه تجربه ها فقط به بُعدشون و عمقشون اضافه می شه. و من از مشاهده ی تمام  بارهای سنگین و رنگارنگی که تا ۳۱ سالگی با خودم حمل کردم به شعف میام که می تونم حتی تاریک ترین دردهام رو هم عاشقانه دوست داشته باشم،‌ به خصوص وقتی که ازشون فرسنگ ها فاصله می گیرم و ارزش بودنشون رو توی زندگیم می بینم. 

ساختن حبابی از شادی توی بدترین روزای زندگی رو از بزرگترین توانایی هایی می بینم که در چند سال اخیر کسب کردم. حتی اگرچه می دونم ترکیدن این حباب همیشه غریب الوقوع هست، اما بابت حفظش تا جایی که می تونم می کوشم، چون می دونم که در نهایت تنها چیزی که ما رو از وحشت و تاریکیِ بودن در این هستی نجات می ده،  تلاش برای حفظ و معنا دار کردن این حباب کذایی آرامشه. اینقدر که اون تبدیل به واقعیت اصلی بشه چرا که همه چیز همیشه همون طوره که ما می بینیم و ما می خواهیم که ببینیم. پس چه بسا روزی که برسیم به نقطه ای که بفهمیم وحشت و تاریکی این جهان،‌ اون کذب همیشگی بوده و نه سرخوشی های ریز و کودکانه ی خودساخته ی ما.

+ نوشته شده در  پنجشنبه ۲۲ اردیبهشت ۱۴۰۱ساعت 11:59  توسط Ela  | 

8 خرداد...
ما را در سایت 8 خرداد دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dgoddesseo8 بازدید : 91 تاريخ : چهارشنبه 1 تير 1401 ساعت: 18:28