متعلق بودن

ساخت وبلاگ

قطره های آب از روی موهام سر می خوره و می ریزه روی شونه هام. روی لباسم. به دیرینه ترین عادت هام هم رحم نمی کنم و اون ها رو هم به شدت به چالش می کشم. مثل عادت لذت بخش نگه داشتن باد گرم سشهار روی موهای خیسِ سرِ یخ کرده ام. می ذارم که بلرزم. که تحملم بیشتر شه. Neuroplasticity.

من آدم قابل اعتمادی نیستم. چون عوض می شم. چون به طرز بیمارگونه ای انعطاف پذیرم. درد رو با همه وجودم می بلعم و طوری رفتار می کنم که انگار نه انگار. بعضی ها ازم منزجر می شن. از اقتدارم. از تحملم. از پارادوکسم. از اینکه یه روز منو خیلی شکننده و پر حرارت دیدن و یه روز دیگه مثل آتش فشانی یخ زده، خاموش و آبی. ازم منزجر می شن وقتی که می بینن من به اون لطافتی که فکر می کردن نبودم. که تحمل می کنم تا وقتی که چیزی از تحملم نمونه و بعد غیب می شم. بی اینکه صدایی ازم در بیاد. متنفر می شن چون نمی تونن هیچ وقت منو پیش بینی کنن.

 - - -

این رو هوا بودن ابدی. تونستن و نتونستن. کش مکش بی پایان. احساس ترس و اضطراب آمیخته با هیجان. پس زدنِ هزاران «اگه اینطوری بشه» توی ذهنم. افتادن توی یه گردابی که می دونی که شنا بلد نیستی هنوز ولی با این حال اُمیدواری که شاید تهش به جای خوبی منجر بشه. روی حرفم موندن تا جایی که ممکنه. و چند روزی که نفهمیدم چه طور گذشت. ترس از احمق دیده شدن و با سماجت جلوی همه ی ترس های بزرگم ایستادن. سه سال گذشت و من هنوز یه لباس اجرای مناسب نگرفتم. نگاه های موشکافانه ی آدما. درگیری همیشگیم با تک تک جزئیات مهم و نامهم. به شدت قرمز شدن دست هام و ورم کردن اطراف ناخون انگشت هام و بالا رفتن دمای بدنم. کفش ناراحت ولی قشنگم. پاهایی که توی تمام طولش درد جمع می شد و پهن می شد ولی مجبور بودم که به روم نیارم. حس خوبِ داشتن رفیق واقعی و مهربون و بی حاشیه ای مثل مَت. راه نیفتادن به موقع سیستم توی اجرا، و داغ شدن صورتم. گیر کردن پدال مَت توی بدترین لحظه ی ممکن. گُم شدن توی بزرگراه ها با برونا و اَندرو. دیر رسیدن و مرکز توجه شدن. پریدن روی صندلی ولی به طرز مزحکی گیر کردن و احساس شرمساری کردن. 

شاید همش می ارزید به لحظه ای که توی رستوران، استاد دوست داشتنی ات جلوی همه آهنگسازا با هیجان به سمت من خم بشه و بگه:« قطعه ی تو، قطعه ی محبوب من بود.» و من توی اون سه ثانیه سکوت مرگبار بعدش احساس ِ گرم ِ«متعلق بودن» بهم دست بده. شاید همش می ارزید به اینکه استادت، تو رو به همسرش معرفی کنه و بگه این همونه که راجع بهش باهات خیلی حرف زده ام. که جلوی همه با تحسین بهم بگه:«من توی این چند سال که روند پیشرفتت توی مسیرهای مختلف رو مشاهده کردم، خیلی برام جالبه که الان به کجا داری می رسی، این مسیر جدیدت رو خیلی دوست دارم.» یا به لحظه ی خداحفظی که استادت با همه دست بده ولی تو رو یادش بره و تو با دلخوری بگی I need my handshake و بعد دستت رو بگیره و بشینه رو صندلی و با احترام ببوسه. همه از جمله خودم در عین اینکه شوکه شدن بخندن و از خجالت تنها کاری که ازم بر اومد این بود که مثل دختر بچه های ده ساله دست چپم رو بگیرم جلوی چشمام. 

منی که خیلی وقته برام مهم نیست نظر عامه درمورد کارم چیه، ولی معیارهای سخت گیرانه ام نمی ذاره که درست و حسابی به خودم قوت ِ قلب بدم و خستگی زحمت هام رو از روی شونه هام بردارم. منی که ته دلم می دونم که توی این چندسال چه قدر زحمت کشیدم ولی حتی روم نمی شه که به روی خودم بیارم مبادا مغرور بشم. بی جهت نیست که نظر آدمهایی که کارشون رو قبولشون دارم خیلی مهمه. آدم هایی که ارزش زحمت جدی و منظم در کنار خلاقیت رو می فهمن. اُستادهایی مثل جورج، سندیپ، مایکل، کریستین، و حتی مت که دانشجوست ولی به نظرم یکی از بهترین موزیسین هایی هست که توی دانشگاه دیدم. 

بعضی وقتها بعضی جمله ها بعضی رفتارها، چنان تاثیر عمیقی روی آدم می ذارن که تا ابد با آدم می مونن. ما همیشه به شنیدن این جمله ها نیاز داریم. حتی قوی ترین مون. چه برسه به آدمای پر تردید و تو ذوق خورده ای مثل من. و گاهی فکر می کنم که باید بعضی از حرف ها و تحسین هایی که از ته قلب کسی گفته می شه رو قاب کنم و بزنم به دیوار دلم تا هیچ وقت یادم نره که من هم می تونم آدم با ارزشی باشم... 

مثل پیغام مت روز فردای کنسرت: «سلام اِلا، امیدوارم دیشب بهت خوش گذشته باشه. قطعه ی تو واقعا ویژه هست و من خیلی خوشحال بودم که بخشی ازش بودم. قطعه ی محبوب جورج بود و تو باید ازین بابت احساس غرور کنی. بدون که چیزی که تو می سازی با ارزش و معنا داره و آدم ها قدرش رو عمیقاً می دونن از جمله خودم.»

و هزاران ایده ای که توی مغزم ماه هاست که معلق و آویزونن و فقط یه «آره، داری درست می ری» رو کم دارن...

و منی که عمیقاً می ترسم بعد از جدا شدن از این فضاها و آدم ها، باز احساس تنهایی و جدا افتادگی کنم و همه ی ذوقم رو از دست بدم. 

منی که کلی تلاش کرده بودم، صبر کرده بودم که به این نقطه برسم ولی پندمیک بخش بزرگی از اوج دوران شکوفاییم توی دانشگاه و همکاری کردن با موزیسین های دیگه رو ازم بی رحمانه دزدید. و حالا که داره تموم می شه، واحدهای من هم داره تموم می شه و بودن من توی این شهر عزیز پر درد هم همین طور... چه طور از پس این همه هیجان آمیخته با حسرت و دلتنگی و ترس بر بیام. هنوز نمی دونم. ولی تنها چیزی که می دونم اینه که با همه ی وجودم می خوام به کاری که دوست دارم انجام بدم ادامه بدم. بی ترس از آوانگارد بودن و تایید نشدن و عجیب غریب بودنم. با همه ی وجودم می خوام خودم باشم. منی که از وقتی اون بیماری سراغم اومد، تصمیم گرفتم توی چه طور زندگی کردنم تغییر ایجاد کنم و اولین و ساده ترین قدمش به طرز غلیظی تغییر در مدل مو و ظاهر و  طرز لباس پوشیدنم بود. که تمرین خیلی خوبی بود. و هست و حالا دیگه نه فقط توی ظاهرم، بلکه توی کاری که می سازم هم چیزی که واقعاً هستم رو می خوام بی ترس نشون بدم. نه فقط با انتخاب روش های غیر مرسوم ترکیبی، بلکه با اِبراز مفاهیمی که آدم ها کمتر جرئت می کنن درموردشون کار بسازن...

۱۱:۰۳ صبح به وقت مونترآل 

+ نوشته شده در  پنجشنبه ۸ اردیبهشت ۱۴۰۱ساعت 11:4  توسط Ela  | 

8 خرداد...
ما را در سایت 8 خرداد دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dgoddesseo8 بازدید : 93 تاريخ : چهارشنبه 1 تير 1401 ساعت: 18:28