زنگ زدن

ساخت وبلاگ

فکر نمی کردم این اتفاق برای من بیفته.

اما افتاد.

تار و پودهای مغزم با سرعتی بالاتر از تحمل مغزم به هزاران سمت کشیده شدن. قدرت تطابق پذیری عجیب و بالام همیشه به دادم می رسید،

اما این بار نرسید.

موعظه های پر قدرتِ خودم برای نجاتم از وضعیت های بغرنج، دیگه این بار کارگر نیفتاد.

حرف هایی که بهشون عمیقاً اعتقاد داشتم، جلوی چشم های خودم رنگ باختن.

سرعت اتفاق های ناخوشایند، بالاتر از سرعت پردازش مغز خسته ام بودن.

فکر نمی کردم این اتفاق برای من بیفته.

اما افتاد.

مغزم توی یک نقطه از زندگیم خشک شد.

قابلیت کشسانی شو از دست داد.

رنگ ها براش کمرنگ تر شد.

ترسو شد.

همه چیز نا امن شد.

در حالیکه از دید بقیه، همه چیز عادی به نظر می رسید.

حتی فوق العاده.

من باید ممنون می بودم به خاطر داشته های جدیدم.

دقیقا همون داشته هایی که داشتن حالم رو بد می کردن.

فکر نمی کردم این اتفاق برای من بیفته.

اما افتاد.

حرکت به جلو برام سخت شد.

تماشای گذشته برام دردناک شد.

زندگی کردن در لحظه برام غیر قابل تحمل شد.

جهانم و همه ی بودنم زندان شد.

من شدم اون مهره ی از کار افتاده ی یه چرخه ی بزرگ.

آهنی شدم.

زنگ زدم.

کسی پشت خط نبود.

اصلا خطی نبود.

تصور من از بودن، دیگه مثل یه نقاشی خط خطی بود.

فکر نمی کردم این اتفاق برای من بیفته.

چون فکر می کردم آدم عاقلی ام که با قدرت استدلال از پس هر چیز ناخوشایندی بر میام.

اما اشتباه می کردم. استدلال کافی نبود.

چون آدم بودم. آدم تر از همیشه.

فکر نمی کردم.

اما افتاد.

این اتفاق.

اما شکست.

برای من.

برای بار هزارم.

+ نوشته شده در  چهارشنبه ۱۱ آبان ۱۴۰۱ساعت 18:0  توسط Ela  | 

8 خرداد...
ما را در سایت 8 خرداد دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dgoddesseo8 بازدید : 65 تاريخ : پنجشنبه 6 بهمن 1401 ساعت: 12:51