old stroke

ساخت وبلاگ


رو کرد به مامان بابا، با اُمید محوی گفت «الهه چند روزه که داره به آینده فکر می کنه...»

سوز سردی ستون فقراتم رو طی کرد و رفت پایین.

طوری درموردم حرف می زدن انگار حضور نداشتم. حتی حوصله ی ابراز وجود هم نداشتم. فقط دوست داشتم که حال به آینده تبدیل شه.

حال این روز هام همینه. انتظار برای فرار از حال. بدترین زندان بشری. وقتی با هیچ بُعدی از زندگیت در صلح نیستی، توی حال حس اسارت می کنی. توی بدنت حس سنگینی و اضافگی. داخل جمجمه ات به هر چیزی چنگ می زنی برای پیدا کردن یه لحظه ی روشن. برای واقعا امیدوار بودن. اما هر سرنخی مثل سرابی حبابی بعد از چند ثانیه محو می شه.

دکترهای walk-in - نشستن همیشگیم روی زمین. گاه به گاه مثل توپ پینگ پنگ به انواع دکتر های متخصص پاس داده شدن...

با تو بیماری ها پایان نداره. با تو همیشه درد جدیدی زاده می شه. به خصوص وقتی که غمگین تری.

تویی که همیشه یک جای قلبت می لنگه. قلب غمگین وفشرده ات.

برام مثل یه بازی شده. تشخیص بازی. درد بازی. پاس بازی.

کاش می شد تمام درد ها رو پشت گوش بندازم. کاش پشت گوشم به اندازه ی تمام سال هایی که زندگی نکرده ام جا داشت.

حس بازندگی نمی کنم. بیشتر کلافه ام. دلم می خواست سلامت باشم که مثل آدم های عادی به چیزهای مهم تر زندگی برسم. نه که روزگارم بشه تلاش برای در آوردن سرم از زیر آب.

می گفت حتما اشتباه شده. تو یه دختر سی و دو ساله ای. برای همچین چیزی جوانی. صادقانه و بی اختیار از ته دل خندیدم. خندش گرفت و گفت بذار به صدای قلبت یک بار گوش بدم. ـ‌ـ‌ـ‌ـ‌ـــــــــ عالیه. لبخند زدم. درد شنیدنی نیست.

کی سکته کردم نفهمیدم؟!

شاید تمام این روزها درحال سکته بودم که همه ی قفسه ی سینم توی دهنم بوده.

سر تکون داد و گفت همسرم برای دیدن متخصصش هنوز می ره مونترآل. ارجاع از یه عمومی به متخصص، می تونه حتی شش ماه طول بکشه. متخصص مونترآلت رو حتما نگه دار. گفتم بقیه چیزا چی؟ این چه وضع سیستم پزشکیه که برای حتی دکتر خانواده باید ماه ها منتظر باشم؟! چه کار کنم که دکتر خانواده ای زودتر منو قبول کنه؟! نیمه شوخی نیمه جدی گفت : Leave . باز دلم خالی شد.

برام عجیبه که آدم های این شهر یا از این شهر متنفرن یا عاشقشن. حالت وسط نداره. متنفر ها مثل من حس می کنن گیر افتادن،‌ عاشق ها هم از بچگی اینجا بودن و حال و هوای خجسته ی خوبی دارن.

سکته ی قدیمی. سکته ی خاموش. آنورمالی.

چه فرقی می کنه اسمش چی باشه، چه فرقی می کنه حتی که خودش چی باشه. منی که چند ماهه روی قفسه ی سینه ام قبرستان آرزوهام رو دارم حمل می کنم و به ازای هر نفسی که می کشم انگار کوه جابجا کرده ام و به ازای هر قدمی که بر می دارم انگار که دور کره ی زمین رو یک چرخ زده ام.

...

+ نوشته شده در  سه شنبه ۱۰ آبان ۱۴۰۱ساعت 17:6  توسط Ela  | 

8 خرداد...
ما را در سایت 8 خرداد دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dgoddesseo8 بازدید : 78 تاريخ : پنجشنبه 6 بهمن 1401 ساعت: 12:51