چه قدر آرومم
با همه ی بی حوصلگی و غم و سنگینی بی تعریفی که توی وجودمه
آخه - عضلات مغزم رو شل کردم - « اینقد دست و پا نزن » رو، عملی کردم -
مثل کسی که می دونه قراره با مَنجنیق توی آتیش پرت بشه، ولی با لبخند نشسته روی یه مبل بزرگ و زرد و کثیف و کهنه، تا نوبتش بشه...
بیمارستان
اتوبوس
قلب پاییز
تنهایی محض
مالیخولیایی تلخ و شیرین
درک کردن کم و کاستی خودت
درک کردن کم و کاستی بقیه
مهربونی با همه
مزه مزه کردن کلمه ی فکاهی معرفت،
که دیگه واسم معنی خودش رو از دست داده
وجود نداره - بی خشم - بی هیچ گلایه ای - پذیرش محض -
Human, all too human
برچسب : نویسنده : dgoddesseo8 بازدید : 54