یک مشت الفبای مُچاله

ساخت وبلاگ

1 - جِر دادنِ سُکوت

تا صبح بنویس

به جهنم که پاره پاره است

کلامت - یا که شاید هم قلبت.

پر از حرفه کله ات که خوابت نمی بره.

نه فقط از جوزفی که رفته و

توی ای میلش می گه miss you, terribly

نه فقط از ژان کلادی که به تازگی توی زندگیت اومده

و میگه move or rot

بنویس از خشم. از اندوه. از درد. از شوق. از اتفاق. از رنگ. از شلوغی احساس عمیقت، که دیگه باید خجالت نکشی بابت چیزی که هستی یا چیزی که هست یا هر چیزی که بوده و افتاده توی کالبُد جوجه ای تو و تبدیل شده به یه وجود هیولایی. هر چی که هست، هست. شرم مال تو نیست. شرم مال هرکسی هست که شعورش از کاهه. یا شاید هم از کاهو.

وگرنه هیچ چیز بی دلیل نیست. حتی حشو بودن تو.

پس بنویس.

تا صبح.

تا طلوع مرگبار خورشید

که بهت یک روز دیگه رو تحمیل می کنه

برای بودن

و زیستن

و لذتی که خیلی ها می تونن ازش ببرن

و دردی که برای توست اما نمی تونن ببینن

و بنویس

از جغد یشمی درونت

که چشم هاش، یک شب در میون دُرشت تر می شه

و خواب ازش دور تر و دور تر

و به خواب رفتن براش مثل یک جنگ نامنصفانه ی بی پایان، کشدار تر و طاقت فرسا تر

بنویس

و پر کن

چون تو هیچ وقت آدم کم حرفی نبودی

چون تو وقتی به دنیا اومدی، یک مُشت الفبای مچاله شده بودی که بعد کم کم تبدیل شدی به آدم.

به همین اندازه بی معنا

به همین اندازه سطحی

به همین اندازه شبیه به سیاهچاله

به همین اندازه

مسخره

۲ - هذیون

سیرم اما دلم هُلو می خواد. دلم تُخمه می خواد. سیر و پیاز نه. یعنی پُرم. به خودم که میل نداشت دارم بر میگردم.

کاش اما سیب زمینی بودم. low key و سیر کننده و بی تفاوت و خوشحال. ولی توت فرنگی ام. و در این شکی نیست. چون عمر طراوتم کوتاهه. -مُردنی- همیشه شیرین نیستم. ظاهرم دلرباست اما گاهی ترش و دوست نداشتنی و بی مزه ام. چون organic نیستم. تقلبی ام. طبیعی به دنیا نیومدم. شکم مادرم رو پاره کردن و من رو کشیدن بیرون. معلوم نیست که اون لحظه قرار بوده چه کسی جای من بیاد بیرون. شاید انگور. ولی اون هم اگر طبیعی قرار بود به دنیا بیاد دیگه از هزاردونگی اش می افتاد. حتی جامعه ی باکتری های بچه هایی که سزارین به دنیا می آن، از بچه هایی که طبیعی به دنیا می آن کمتره و ناقص تر و متفاوت تر و سیستم ایمنی شون ضعیف تر. به قبر زیبای خودم لبخند می زنم که عین خیالم نیست که از اول هم «مال قابل ارائه ای برای بشریت نبودم».

من روی فرش آبیم، سمت چپم نقاشی هندسی و خُشکِ نیمه کاره ام، روبروم لپ تاپم و صفحه ی باز وبلاگم و سمت راستم دفتر بسته ی نوشته هام و پایین ترش، کتاب کلفت شعر لئونارد کوهن روی زمین. و چند متر دورتر، lead sheet قطعه ای به اسم Sandu روی پیانو.

چند صفحه شعر از کتابی که خوندن بعضی صفحه هاش جاهایی از مغزم رو قلقلک می ده که وجودشون رو نمی دونستم.

چند لحظه سکوت.

نگاه به ساعت.

پنجره ی باز.

صدای دور اتوبان نکبت ۴۱۷.

صدای نزدیک و ملایم جیرجیرک ها.

و فکر به دوست ِ مُرده. دوست های مرده. به مرگ.

به دلتنگی لعنتی بی پایان پس از فقدان.

به فقدان.

هوای خنک شب های آگست.

نزدیک شدن به یک سالگی اسباب کشی دوم.

از چه چیزی از شب بیزاری؟

از چیزی که هرگز نمی تونم به تفصیل درموردش صحبت کنم.

از چیزهایی.

و از همه مهم تر از مواجهه ی غلیظ و تاریکم با تنهایی.

با «تنهاییم».

که اجتناب ناپذیره

و صدای موتور وحشیانه ی یخچال که راه می افته باز همین الان - که توی این خونه اصلا برام قابل هضم نیست. فقط قابل تحمله. چون چاره ی دیگه ای نیست.

جا به جا می شم. میام پشت کانتر.

خواستم جور دیگری تماشا کنم.

نه خونه رو. که چند وجب بیشتر نیست.

//.این قفس مدرن.//

بلکه چیزی که ازش بیزارم رو.

- چیزهایی که -

مثل یک شعر قشنگ،

یک داستان دوست داشتنی

یک فیلم خاص.

این شب های عجیب و این بیداری های عجیب تر رو.

ساعت نزدیک ۱ شب

و پس از هر حجمی هم از تحرک توی روز مثل ۱۶ کیلومتر دوچرخه سواری و ۴ کیلومتر پیاده روی و ... می تونم به طرز وسیعی و بی وصفی هوشیار باشم. می تونم یک نیرو گاه پسته ای رو حتی مدیریت کنم. --البته طوری که به خاک بنشونمش در نهایت.-- و با باقی مونده هاش شیرین پلو درست کنم...

شاید چون روز پر اتفاقی بود. نه چون روی دوچرخه و زیر بارون دوباره غافل گیر شدیم و خیس شدیم، و بعد زیر آفتاب داغ خشک شدیم و سوختیم، و بعد کنار یک اتوبان پر سر و صدا رکاب زدیم و پریشون شدیم - که وقتی اون بی خانمان از پشت سرمون، دنبالمون دوید و یکهو پرید و من از شنیدن برخورد صدای محکمِ کفش هاش به زمینِ چند متر پشت سر گوشم، قالب تهی کردم - که احساس کردم اتفاق بدی افتاده یا قراره بیفته و همه ی شبکه ی عصبیم به رعشه افتاد - که باز وارد حالت پنیک شدم - و اون رگی از رگ های بدنم بیدار شد که اسمش رگ وحشته و حال بد -

اگرچه ادامه ی مسیر ِ دوچرخه سواری روی پُلی که قبلا قطار ازش عبور می کرد با تماشای اون آسمون وسیع و تمیز و زیبای پس از باران، قلب سنجابیم رو به مراتب آروم تر کرد...

که باز تماشای زندگی ژان-کلاد هشتاد و چند ساله و گوش دادن به حرف های خودش و لارن به مدت دو ساعت، ذهنم رو درگیر تر کرد... و آشفته تر.

آدم های جدید - اتفاق های جدید - حجم اتفاق ها - احساس ها - رنگ ها - بو ها - سرگیجه ی هضم...

حالا بهتر می فهمم که چرا مامان شب ها تا سه بیدار می موند و وابسته ی اون ساعت های بیداری اش بود. همیشه فکر میکردم این از بی برنامگی و دیوانگیشه. حالا می فهمم از بیچارگیشه.

و من هم دختر همون مادرم. همون ژن رو دارم. همون دیوانگی ها و همون بیچارگی ها، منتها به شکل مدرن تر، و براق تر.

- دکتر علی برام داروی جدید تجویز کرده. خیلی ملایم - فقط ۵ تا ۸ ساعت توی سیستمم می مونه ولی حتی انگار این هم بهم نمی سازه. انگار سیستم من خراب تر از این حرف هاست. هرچیز واردش بشه همونجا باقی می مونه. خروجی نداره. انگار که باید بسازم با مغز دیوانه ام. پکیج ِخواب شب و خجستگی روز رو انتخاب کنم به جای پکیج بیخوابی و هوشیاری روز

چه انتخاب ناعادلانه ای.

۳ - اگه می شد برم که اینجا نبودم

به هر دری زدی جز به دری که ختم می شد به کوچه ی اصلی.

داستان چیه؟

چرا صدای آب می آد؟

آب نیست. آبیاریه. توی قلبم داره بارون میاد.

از غم نیست. از مچالگیه. از خستگی. خوبم. پوچ و به طرز مناسبی جهنمی. جهنمی که بر پایه های « so what » شونه هاتو بنداز بالا، بر قراره.

داستان همچنان سوال بر انگیزه.

واقعا داره صدای آب می آد.

عینک قدیمی مو - عینک آبی مو - که باید دیگه شیشه اش رو ایران عوض کنم، می زنم به چشمم. می رم سمت پنجره...گل های مجموعه رو آب می دن. ساعت ۲:۰۷ بامداد. پس قلبم پنج طبقه افتاده پایین تر. چون مطمینم صدای آب از او هم خیلی دورتر نیست.

خنکی هوا رو می بلعم. ۱۶ درجه فوق العاده است. آسمون رو نگاه می کنم. صافه. ستاره ها پیدان. من بینشون نیستم. چون هنوز زنده ام. دوباره جغدم هوشیار تر شد. فکر کنم تا بیست دقیقه دیگه وارد فاز بعدی می شه مغزم. فازی که شاید اگه خوش شانس باشه و آروم، بتونه از دریچه ی دنیای خواب بگذره.

به هر دری زدم جز به در اصلی

اما در عوض سبک شدم از بارهای غیر اصلی.

با اصلی هاش فردا - پس فردا - تا وقتی که زنده ام وقت دارم تا کنم.

اینطوری نگاه کردن بهش بامزه تر نیست؟

صدای آب توی شلنگ کم کم داره قطع می شه. من رو یاد حیاط کوچولوی خونه ی قدیمی تهران بابا اینا انداخت. چه قدر آب دادن باغچه رو با بابا دوست داشتم. چه زندگی سبکبالی داشتم تا قبل از مرگ دایی مجید. چه قدر مامان عوض شد. چه قدر همه چیز به هم ربط داره. اثر پروانه ای

و من هنوز دلم تخمه می خواد.

چیزی که هیچ وقت بهش علاقه چندانی نداشتم.

من نمی خوام تو رنج بکشی.

تو چرت می گی.

تو اگر نمی خواستی الان اینجا نبودی. تا اینجا نمی اومدی. توی جهان من نبودی.

اما این هم در اصلی نیست.

مساله اینجاست که در اصلی ای در کار نیست.

همه ی درها در هم گره خوردن و گم شدن.

سالهاست.

بی اغراق و

بی استعاره.

همچنان اُتاوا

8 خرداد...
ما را در سایت 8 خرداد دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dgoddesseo8 بازدید : 43 تاريخ : دوشنبه 1 آبان 1402 ساعت: 18:23